در این بخش آریا مگ اشعار زیبا و عاشقانه محمدعلی بهمنی شاعر ایرانی و مجموعه شعر کوتاه و بلند این شاعر را ارائه کرده ایم.
اشعار عاشقانه و زیبای محمدعلی بهمنی
بس که سنگین است بار گریه ها بر دوش چشم
جان فریادی ندارد مردمِ خاموش چشم
راست میگویم ، مرا با نور و ظلمت کار نیست
بستهام بر جمله خواهشهای جان، آغوش چشم
تا بیاسایم در این هنجار و ناهنجارها
کردهام یک کشتزار پنبه را در گوش چشم
روستاییتر از آن هستم که در شهر شما
با نگاه چشم مخموری شوم مدهوش چشم
من زبانی سرخ دارم با سر سبزی که هست
در چنین هنگامه زیر سایه ی سرپوش چشم
چشم بیدارم به راه کاروانی نیست نیست
از صدا افتاده در من دیگر آن چاووش چشم
پلک میبندم، سوارِ خسته پیدا میشود
اشک میتازد به روی شیشه منقوش چشم
میهمانی خواهم از ویرانترین دل تا شبی
میزبان او شوم در خانه مفروش چشم
امسال نیز – یکسره سهم شما بهار
مارا در این زمانه چه کاریست با بهار
از پشت شیشه های کدر – مات مانده ام
کاین باغ رنگ ، کار خزان است یا بهار
حتی تو را ز حافظه ی گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روز ها – بهار !
دیشب هوایی تو شدم باز ، این غزل
صادق ترین گواه دل تنگ ما ، بهار
گل های بی شمیم به وجدم نمی کشند
رقصی در این میانه بماناد تا بهار
تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت
اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت
بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما
-برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت
ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت
«سیاوش» وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
-دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت
مرا به جرم همین شعر متهم کردند
و … در توهمشان، فتح بر قلم کردند
سپیده، باز قلم ها نوشت از راهی
که پای هم قدمی را در آن قلم کردند
ممیزان نه فقط بر من و غزل هایم
به ذوق بیش و کم خویش هم ستم کردند
دو استکان بنشین، رفع خستگی خوب است
دوباره در دلم انگار، چای دم کردند
تعارفیت به قلیان نمیکنم، دودی ست
که روشنش به یقین با ذغال غم کردند
دلم گرفته، به خود قول داده ام، اما-
برایتان ننویسم چه با دلم کردند
مرا به جرم همین شعر-اگرچه قیچی ها
به خشم، هفت خط ازین خطوط کم کردند
شعر بلند محمدعلی بهمنی
در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست؟
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست
به چشم تنگی نامردم زوال پرست
گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصلهها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِلهها را
گاهی تظاهُر میکنمکه: بُردبارم
هرچند تابِ روزگارم را ندارم
شاید لجاجت باخودم باشد، غمینیست
منهم یکی از مجرِمانِ روزگارم
منهم بهمصداقِ بنیآدم، ببخشید!
گاهی خودم را از شمایان میشمارم
حسمیکنم وقتیکه غمگینید- باید:
با آبرِ شعرم،-بغضهاتان را ببارم
گاهی خودم، وقتیکه ازخود خسته هستم
سر رویِ حسِ شانههاتان میگذارم
فهمیدهام تنها شدن شعرِ مگوییست
تنهاییِ جمعِ شما را مینگارم
شاید همین دلباوریها شاعرم کرد
شاید بهوهمِ باورم امیدوارم
هرقطرهی دلکنده از َقندیل-روزی
میفهمدم، وقتی ببیند آبشآرم
دلم گرفته،
به خودم قول دادهام اما
برایتان ننویسم چه با دلم کردند…
این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
برای پر زدن از تو ..
خوشا مرام عقابان
کبوترانه چرا
باید از تو دانه بچینم؟
نمی رسند به هم
دست اشتیاق تو و من
که تو همیشه همانی
که من همیشه همینم…
شعر کوتاه از محمدعلی بهمنی
تو تنها مى توانى آخرین درمان من باشى
و بى شک دیگران بیهوده مى جویند تسکینم
دلم جراتش قطره ای
بیش نیست
تو ای عشق
او را به دریا ببر…
پاسخ بده
ازاین همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم،
از همه ی خلق چرا تو؟
به خودم حق نمیدم کنار تو
خودمو یه عکسِ دیدنی کنم
از تو و قشنگیات حرف بزنم
شعرمو بازم شنیدنی کنم…
به خودم حق نمیدم، حتا اگه
تو خیال کنی تموم شدم دیگه
یا خیال کنی خیالاتی شدم
اینو که نگات داره بهم میگه
آخه من حس میکنم که جای تو
توی قلبِ منه… نه ترانه هام…
واژه ها هیچی ازت نمیدونن
حسمه که حستو میگه برام
تو یه همزادی برای حس من
نیمه ی گمشده ی خودِ منی
با تو که حرف میزنم حس میکنم
تو داری برای من حرف میزنی …
گر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
و کیستی !
که سفر کردن از هوایت را
نمی توانم.
حتی به بالهای خیال!
این عصــرهای پاییـــزی
عجـیب بـوی ِ نـفس هـای ِ تـو را می دهـد …!
گـوئـی … تـو اتـفاق می افـتی
و مـن دچـار می شـوم …
می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند
می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانم
حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند
می گویمش می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند
می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
ساده بگم دهاتی ام
اهل همین نزدیکیا
همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا
ساده بگم ساده بگم
بوی علف میده تنم
هنوز همون دهاتیم
با همه شهری شدنم
باغ غریب ده من
گلهای زینتی نداشت
اسب نجیب ده من
نعلای قیمتی نداشت
اما همون چهار تا دیوار
با بوی خوب کاگلش
اما همون چن تا خونه
با مردم ساده دلش
برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم
برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم
دنیاییه که دیدندش
اگرچه مثل قدیما
راه درازی نداره
اما می دونم که دیگه
دنیای خوب سادگی
به من نیازی نداره
در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود
من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود
بنشین ! نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود
او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود
گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی
با دستهای آشنا در من بکار قفل بستن بود
و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود
گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود
چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود
بعضی با برج های پدرهاشان
بعضی دیگر با آرزوهاشان
و بعضی با دنیاشان
من و تو اما
با نداری هامان
بزرگ شدیمآنقدر بزرگ
که جایی در دنیای کوچکشان
نداشتیم
بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخهها و ریشهها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی؟
صدات میاد… اما خودت کجایی
وابکنیم پنجرهها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطرهها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازهتر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصهها بود
خواب و خیال همه بچهها بود
آخ… که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطهچین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجرهها رو دوست داشت
بهار اومد پنجرهها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بیجواب شد
دروغ نگم، هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم ،کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم،کافی ست
گله ای نیست،من وفاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال وهوایت –گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم ! کافی ست
دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی است
تو مرا باز رساندی به یقینم، کافیست
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست
گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم، کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت-گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم، کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوبترینم ! کافیست