شعر زیبا در مورد چشم
در این قسمت سایت آریا مگ چند شعر در مورد چشم، چشم بینا، چشم زیبا، چشم رنگی، چشم درشت و اشعار زیبا در مورد چشم را آماده کرده ایم.
شعر در مورد چشم از شاملو
من سلام فرستاد دوستی امروز
که ای نتیجهٔ کلکت سواد بینایی
پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد
چرا ز خانهٔ خواجه به در نمیآیی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
بعدها تاریخ میگوید که چشمانت چه کرد؟
با منِ تنهاتر از ستار خانِ بی سپاه!
شعر در مورد چشم از حافظ
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد
و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود
مطرب از درد محبت عملی میپرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود
میشکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بود
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
شعر مولانا در مورد چشم و کهکشان
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم به کام است الحمدلله
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیدهست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه
شعر در مورد چشم بینا
آه باشد به ز زلف عنبرین عشاق را
اشک باشد بهتر از در ثمین عشاق را
آب حیوان است خوی آتشین عشاق را
آیه رحمت بود چین جبین عشاق را
می کند ز آتش سمندر سیر گلزار خلیل
درد و داغ عشق باشد دلنشین عشاق را
آنچنان کز چشمه سنبل شسته رو آید برون
پاک سازد دیده های پاک بین عشاق را
از تهی چشمی بود عرض گهر دادن به خلق
ور نه دریاها بود در آستین عشاق را
غافلان گر در بقای نام کوشش می کنند
ساده از نام و نشان باشد نگین عشاق را
کوته اندیشان قیامت را اگر دانند دور
نقد باشد پیش چشم دوربین عشاق را
گر چه از نقش قدم در ظاهرند افتاده تر
توسن افلاک باشد زیر زین عشاق را
آسان سیران نمی بینند صائب زیر پا
نیست پروای غم روی زمین عشاق را
وقتی تو
دست من و
ثانیه ها را می گیری
چشم هایم را می بندم؛
یک نوک پا
به دیدن خدا می روم
ناغافل صورتش را می بوسم
و آرام به گوشش می گویم :
چه خوب
که حواست نبود و
این فرشته را روی زمین
برای من
جا گذاشتی…!
دستم را
به زیبایی تو نزدیک می کنم
و خواب از سرم می پرد
حتما که نباید
فنجان را سر کشید
گاهی قهوه از چشم ها
در جان می چکد.
شعر در مورد چشم بینا
روزگاری دختری زیبا و کور
بود در شهری و غمناک و فکور
درد نـابینائـی آن آگـاه را
بسته از هر سو به رویش راه را
گرچه او زیبا به سان ماه بود
بر لبش دایم ز حسرت آه بود
از قضـا بیـن جــوانان دیار
بود او را دوستــداری بی قرار
دوستـدارش نوجـوانی ساده بود
بهـر اَمــرِ ازدواج آمـاده بـود
لیک دخـتر در پـی اصرار او
دائماً می زد گــره در کار او
پاسخش این بود: گر بعداز عمل
چشم من بینا شود درهر مَحلّ
با نگاه چشــمِ همچـون آینه
می دهم پاسخ که آری یا که نه
در قبال اینچنین عذری به جا
هر دو تن بودند درخوف و رجا
تاکه یکروزی شنیدآن بی بصر
از پزشک چشم جرّاح این خبر:
کاتّفاقــی بهر او افتاده است
بهر او قــرنیه ای آماده است
الغرض بعد از عمل آن ماهرو
هر دوچشمش دید بر وَجه نکو
دوستدارش باهزاران شوق وشور
رفت روزی بهردیدن درحضور
بَهرِ گفتن ناگشوده لب هنوز
گوش او بشنید آهی سینه سوز
گفت دختر کور بودی ای پسر
من نمیدانستم ای خاکت به سر
روز دیگر دختــرِ آزرده یار
نامه ای دریافت کرد از دوستدار
نامه اش باخون دل آغشته بود
این سخن در نامه اش بنوشته بود:
شد ز من روشن تو را آن دیدگان
قدر چشمت، قدر چشم من بدان
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
شعر در مورد چشم رنگی
… مدرسه و بحث علم و طاق و رواق
چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست
سرای قاضی یزد ارچه منبع فضل است
خلاف نیست که علم نظر در آنجا …
توبه کنند مردم از گناه به شعبان
در رمضان نیز چشمهای تو مست است
شعر در مورد چشم بینا
شروع قصه ی من ماجرای دیدن توست
تمام حسرتم از یک دمی ندیدن توست
توان شکافت نیل و توان به آتش رفت
و اصل معجزه در رمز آفریدن توست
چو روی دزدِ دلت کس ندیده د رعالم
تبارک اله رب گویی از کشیدن توست
زمین و ماه و ستاره و هرچه در آنهاست
بدان که جمله برای گل رسیدن توست
هزار یوسف زیبا درون بازار است
دلم ولی چه کنم طالب خریدن توست
صدای ناله و زاریم اگر نمی آید
مقصرش من و میزان حق شنیدن توست
هرآنچه گل شده بی بو و دست من اکنون
در انتظار نمودت برای چیدن توست
پرندگان و ملائک و هرکه پر دارد
در آرزوی پریدن چو یک پریدن توست
بدون چشم هم می توان که راحت زیست
هر آنچه بینم پوچ و بهانه دیدن توست
ثلاثه هستی و ابری و ایلیا صحرا
امید این تن خشکم دمی چکیدن توست
و آگهم که تلاشم نتیجه ای ندهد
نتیجه ی همه کوشش زمن رمیدن توست