در این بخش گزیده ای از اشعار صائب تبریزی، شعر دو بیتی و تک بیتی کوتاه و زیبای صائب تبریزی را ارائه کرده ایم با آریا مک همراه باشید و در دیگر بخش های سایت هم، اشعار زیبا از شاعران دیگر را بخوانید.
اشعار زیبا و عاشقانه صائب تبریزی
ما گر چه در بلندی فطرت یگانهایم
صد پله خاکسارتر از آستانهایم
درگلشنی که خرمن گل میرود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانهایم
سبکروان به زمینی که پا گذاشتهاند
بنای خانهبدوشی به جا گذاشتهاند
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آب روان قضا گذاشتهاند
ما نام خود ز صفحه دلها سترده ایم
از دفتر جهان ورق باد برده ایم
چون سرو تازه روی در این بوستان سرای
در راه سرد و گرم جهان پا فشرده ایم
نزدیکتر ز پرده چشم است از نگاه
راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم
از صبح پرده سوز خدایا نگاهدار
این رازها که ما به دل شب سپرده ایم
هر نقش نیک و بد که در آئینه دیده ایم
صائب ز لوح خاطر روشن سترده ایم
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم
چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم
چون سایهٔ مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم
گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم
کردیم عنانداری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم
هر چند که در دیدهٔ ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم
فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم
صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب
تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم
شعر بلند و عاشقانه صائب تبریزی
توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟
من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟
رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست
به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟
چون نباید به نظر حسن لطیفی که تراست
خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟
غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز
چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟
دیدهای را که نمیشد ز تماشای تو سیر
بیتماشای تو، چون سیر توانم کردن؟
عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق
بیش ازان است که تحریر توانم کردن
صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو
برق را گر چه به زنجیر توانم کردن
هر ساغری به آن لب خندان نمی رسد
هر تشنه لب به چشمه ی حیوان نمی رسد
کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمی رسد
وقت خوشی چو روی دهد؛ مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمی رسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته، به دامان نمی رسد
آه من است،در دل شبهای انتظار
طومار شکوه ای، که به پایان نمی رسد
هر چند صبح عید ز دل زنگ می برد
صائب به فیض چاک گریبان نمیرسد
طومار زندگی را، طی میکند به یک شب
از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد
ای گل شوخ که مغرور بهاران شدهای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری
شعر تک بیتی و زیبای صائب تبریزی
حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست
گر محتسب شکست خم میفروش را
دست دعای باده پرستان شکسته نیست
ما نقل باده را ز لب جام کردهایم
عادت به تلخکامی از ایام کردهایم
دانستهایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کردهایم
از ما متاب روی ، که از آه نیم شب
بسیار صبح آینه را شام کردهایم
سازند ازان سیاه رخ ما ، که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کردهایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کردهایم
چشم گرسنه، حلقهی دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کردهایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کردهایم
شکست شیشه ی دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
گرچه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی، از خود بریدن مشکل است
گیرم ای دوست قمار از همه عالم بردی
دست آخر همه را باخته می باید رفت
ز رفـتـن تـو مـن از عـمـر بـی نصیب شدم
سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم
لذت عشق فراموش نگردد صائب
این نه درسی است که محتاج به تکرار بود
می شوم گل، در گریبان خار می افتد مرا
غنچه می گردم، گره در کار می افتد مرا…
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
از جوانی داغها بر سینهٔ ما مانده است
نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است
در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است
می شوند از سرد مهری ، دوستان از هم جدا
برگ ها را می کند فصل خزان از هم جدا
من از بیقدری خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمیگردد از این بالانشینیها
آنقدر کز تو دلی چند بُود شاد بس است
زندگی به مراد همه کس نتوان کرد
گر چه از وعدهٔ احسان فلک پیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسلهٔ زلف به زنجیر شدیم
صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینهٔ تصویر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
مخور صائب فریب زهد از عمـــامه زاهد
که در گنبد زبی مغزی صدا بسیار می پیچد
فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را
عشرت امروز بیاندیشه فردا خوش است
بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟
چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟
مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی
که تا برهم گذاری چشم را، افسانه خواهی شد
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان
که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن
که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا
پاکان ستم ز جور فلک بیشتر کشند
گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیا
فریب تربیت باغبان مخور ای گل
که آب می دهــد اما گـلاب میگیرد!
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حالِ ما خبر
دردِ او هر شب خبر گیرد ز سر تا پایِ ما
از خطِ فرمانِ او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سرِ خاری، به قصدِ پایِ ما
دانستهام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف میشکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمیرویم
دانستهایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم
چو سرو بستهایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
اگر به بندگی ارشاد میکنیم ترا
اشارهای است که آزاد میکنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد میکنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب میشوی، آباد میکنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد میکنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو میخیزد
اگر تو یاد کنی، یاد میکنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد میکنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد میکنیم ترا
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما راچون موجهٔ سرابیم، در شورهزار عالم
کز بود بهرهای نیست، غیر از نمود ما راآیینههای روشن، گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد، گفت و شنود ما راخواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا
زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما راچون خامهٔ سبک مغز، از بی حضوری دل
شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما راگر صبح از دل شب، زنگار میزداید
چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما رااز بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جاآه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جاکامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جاجسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جازنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار میماند به جانیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای
چون قلم از ما همین گفتار میماند به جاعیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست ازان زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقدهٔ مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنهٔ دل کردیم
آسمان بود و زمین، پلهٔ شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشتهٔ ساحل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم؟
اگر به بندگی ارشاد میکنیم ترا
اشارهای است که آزاد میکنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد میکنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب میشوی، آباد میکنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد میکنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو میخیزد
اگر تو یاد کنی، یاد میکنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد میکنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد میکنیم ترا
نه سرخ چهره ی خورشید را شفق کرده
که از خجالت روی تو خون عرق کرده
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش استنیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش استهر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است…
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسد
هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما!