زیباترین مجموعه شعر آفتاب و خورشید را در این بخش سایت آریا مگ ارائه کرده ایم.
اشعار آفتاب و مجموعه شعر خورشید
من
صدای نفست را
سلامی می دانم
که آفتاب
اولین بار
به دانه ی گندم داد
شرمش از روی تو باید آفتاب
کاندرآید بامداد از روزنت
آفتاب و سرو غیرت می برند
کآفتابی سروبالا می رود
من به چشمهای بی قرار تو
قول می دهم
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم
به آفتاب خطاب تو خواستم کردن
دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی
گرم شود روی آب از تپش آفتاب
باز همش آفتاب برکشد اندر علا
اشعار زیبای خورشید
همه از جمعه می نالند
اما جمعه
تنها روزیست
که من می توانم
صندلی چوبی ام را به پشت بام ببرم
و تماشای چشم های تو را
در غروب آفتاب
جشن بگیرم
چشم سر بی آفتاب آسمان بی کار گشت
چشم دل بی آفتاب دین چرا بی کار نیست؟
آفتاب را
پشت دروازه ی شب
منتظر نشانده ام
و طلوع را
به دیداری عاشقانه دعوت کرده ام
امشب
چقدر ستاره می پاشد بر آسمان دلم
و صبح که بیاید
حتما تو در آغوش منی!
در آب کرده ز سوز آفتاب خود را
غرق رخت چو غرق خوی از تف آفتاب شده
بس که از رخسار او در پیچ و تاب است آفتاب
تشنه ابرست و جویای نقاب است آفتاب
ای سرو روان و گلبن نو
مه پیکر آفتاب پرتو
شرمش از روی تو باید آفتاب
کاندرآید بامداد از روزنت
کردم مقابل رخ تو آفتاب را
چیزی ست در رخ تو که در آفتاب نیست
رسدت بر اوج خوبی، اگر آفتاب گردی
که در آفتاب گردش چو تویی دگر نباشد
شعر با موضوع خورشید
از آفتاب دیدن گر چشم خیره گردد
شد آفتاب چشمم از دیدن تو خیره
به آفتاب خطاب تو خواستم کردن
دلم نداد، که هست آفتاب هر جایی
گرم شود روی آب از تپش آفتاب
باز همش آفتاب برکشد اندر علا
چو آفتاب تو نبود ز آفتاب چه نور
چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند
آفتاب را
پشت دروازه ی شب
منتظر نشانده ام
و طلوع را
به دیداری عاشقانه دعوت کرده ام
امشب
چقدر ستاره می پاشد بر آسمان دلم
و صبح که بیاید
حتما تو در آغوش منی!
آفتاب،
پشت پنجره
در انتظار پلک گشودن،
پرنده،
در انتظار پرواز
و عشق
در انتظار بوسیدن و
نوازش تو ست.
من
صدای نفست را
سلامی می دانم
که آفتاب
اولین بار
به دانه ی گندم داد
اشعار خاص با موضوع آفتاب
کهکشان دلتون همیشه پر از رنگین کمون باشه
آفتابی طلوع میکند و با طلوع آن جهان رنگ تازه ای به خود میگیرد
تو متولد می شوی در چند قدمی عید . .
پس شاد باش که نوید بخش بهاری !
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز مینماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
مرا زِ شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن!
مرا هم آفتاب کن
از سایهی عاشقان اگر دور شوی
بر تو زند آفتاب و رنجور شوی
پیش و پس عاشقان چو سایه میدر
تا چون مه و آفتاب پرنور شوی
نه یک بار نه صد بار نه هزار بار به اندازه هر نفسی
که در هوای تو می کشم بگو که دوستم داری.
وقتی که بوی آغوش تو در میان باشد
در اعماق من زنی درد می کشد که کمبود شدید محبت دارد و
تعادل روانی اش را از دست می دهد
همین که می فهمد تو با آفتابِ پشت پنجره سر و سرّی داری.
در من ،
صدای ” تو ” می گوید
آفتاب آمده
در ” تو ” ،
نیاز من
صبح را آغاز می کند..
نوشین جمشیدی
تو
چشمانت را ببند
من قول میدهم خورشید این بار
از مغرب طلوع کند
میدانی:
نظمِ جهان با یک پلک زدن به هم میریزد
و این خاصیتِ چشمهای توستافشین حیدری
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادیاش
طلوع همه آفتابهاست
موسم دیده غزلخوانت
روزهای طلوع دستانتاز پس رفتن گلوگیرت
ما و اکنون طلوع تصویرتیدالله گودرزی