گلچینی از جملات، متن و اشعار زیبا درباره غروب خورشید و غم غروب را در این قسمت آریا ارائه کرده ایم.

متن و اشعار غروب

تنهایی

هیولای عجیبیست ..

روزهای هفته رامی بلعد

غروب جمعه بالامیاورد ..


غروب پاییز یه غروب دیگس
غروب پاییز یه تصویری دیگس
غروب پاییز دریا ،یه نقاشی خاص دیگس
قدم زدن دو عاشق ریختن برگا، غروب پاییز…یه حس حال دیگس


گاهگاهی دل من می گیرد،بیشتر وقته غروب،ان زمانى کـه خدا نیز پر از تنهاییست واذان در پیش اسـت،

من وضو خواهم ساخت،از خدا خواهم خواست کـه توتنها نشوى و دلت پر زخوشى ها باشد…


متن غروب

شمال و غروب و معمای تو
کدوم روز خوب تماشای تو
امان از نم جاده و بغض من
می بارم برای سبک تر شدن
کدوم ساحل دنج پهلو تو
بشینم پی ردی از بوی تو
صدف تا صدف اوج غم با منه
دل تنگمو صخره پس میزنه


دیروز غروب
پیاده روهای غمگین را قدم میزدم
عابران بی تفاوت از کنارم
سکوتم را لگد می‌کردند
زیر هجوم افکارم
تو را آرزو کردم
کاش یکی ازاین عابران بودی
هیچ نگاهی آشنا نبود
جز کودک فال فروشی کـه نگاه غمگینش بغض مرا بـه انفجار رساند


می شود تنهایی بچگی کرد

تنهایی بزرگ شد

تنهایی زندگی کرد

تنهایی مُرد

ولی قهوه ی غروب های دلگیر جمعه را

که نمی شود

تنهایی خورد


متن غروب

باورکن
انگشتانم با هیچ سرمایی یخ نمیزنند گلم!
ترا کـه مینویسم،گرم می‌شود دست هایم
هنوز با توام
نباشی هم با خیالت مدام
راه می‌روم
حرف میزنم
عشق می ورزم
نفس میکشم
وبا گردش فصول
دور می‌چرخم چشم های‌ بی غروب ترا
هرروز
هر هفته
و هر سال


شعر غروب

انقدر غروب‍‍های دلگیر دارم …

که حواسم نیست…

کدامشان غروب جمعه است.

خوش بحالت…

که حواست به همه چیز هست…

جز حواس من…

که ” هرجا پرت میکنم …

کنار تُ می افتد”


گفته بودی عجیب دلتنگی
دل من هم برای تو تنگ اسـت
پیش من هم غروب زیبا نیست
پیش من هم طلوع کم رنگ اسـت


متن غروب

می آید روزی که در تراس خانه ات،

روی صندلی دسته دار نشسته ای

و بازی کودکان را تماشا می کنی

آن روز دیگر نه باران خاطره ای از من برایت تازه می کند

و نه غروب آفتاب سنگی بر دریاچه آرام دلت می اندازد

سال هاست که تو مرا پاک از یاد برده ای…

کنار روزمرگی هایت،

یک فنجان چای برای خودت میریزی

و با دستانی که دیگر چروک شده اند

لرزان لرزان فنجان چایت را به لبانت نزدیک می کنی

اما یکباره یکی از کودکان نام مرا فریاد می زند…

شباهت اسمی بود!

تو آرام فنجانت را کمی پایین می آوری،

لبخند کوچکی می زنی و دوباره چایت را می نوشی…

من به همان لبخند زنده ام ‌‌..

روزبه معین


بین ما چیزى نبود
کـه حالا
این پاییزى را کـه تنهاترم مى کند،
بـه تو نسبت بدهم!
بـه آبان کـه رسیدى،
یک نخ سیگار آتش بزن
و رو بـه پنجره،
براى خورشید دم غروب،
از دخترى با موهاى قرمزش بگو،
کـه هرگز نبود


ای ماه شب دریا ای چشمه زیبائی

یک چشمه و صد دریا فری و فریبائی

من زشتم و زندانی اما مه رخشنده

در پرده نه زیبنده است با آنهمه زیبائی

افلاک چراغان کن کآفاق همه چشمند

غوغای شبابست و آشوب تماشائی

سیمای تو روحانی در آینه دریاست

ارزانی دریا باد این آینه سیمائی

زرکوب کواکب راخال رخ دریا کن

بنگار چو میناگر این صفحه مینائی

با چنگ خدایان خیز آشفته و شورانگیز

ای زهره شهر آشوب ای شهره به شیدائی

چنگ ابدیت را بر ساز مسیحا زن

گو در نوسان آید ناقوس کلیسائی

چون خواجه تن تنها با سوز تو دمسازم

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

استاد شهریار


متن غروب

مرد اگر بودم
نبودنت را غروب های زمستان
در قهوه خانه ی دوری
سیگار می کشیدم


اگر من بزرگ نمی شدم، پدربزرگ هنوز زنده بود

موهای مادرم سفید نمیشد

مادربزرگ در ایوان خانه باز می خندید

تنهایی معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود

غروب جمعه برایم دلگیر نبود

چقدر گران تمام شد بزرگ شدن من


اشعار زیبای غروب

تو همان حس خوبی

همان قدم زدن به وقت غروب در خیابان رویاییِ شانزلیزه

همان ویترین گردی های شبانه

همان باران غیر منتظره در هوای گرگ و میش

همان شب پر ستاره ی ونگوگ

تو همانی

ساده اما دوستداشتنی…

گیسو عبدالهی


تنهایی

هیولای عجیبی است.

روزهای هفته را می بلعد،

و غروب جمعه، بالا می آورد…

مرتضی حیدری


دلت که گرفته باشد
با صدای ترانه که هیچ
با صدای دست فروش دوره گرد هم
گریه می کنی
و این است شرح حال غروب جمعه های من


متن غروب

دلت کـه گرفته باشد…
با صدای ترانه کـه هیچ…
با صدای دست فروش دوره گرد هم
گریه می کنی…
و این اسـت شرح حال غروب جمعه های‌ من


چنان خسته ام از روزگار

انگار روح صد آدم پیر

در سینه ام حلول کرده است

پیرمرد درون من

از این همه روزهای بی شمار

تنها یک بهار آرزو دارد.

یک بهار

که غروبش

دل هیچکس نلرزد


روزهایم همچون برگهای پاییز غروب که میشود
می افتد
نمیدانم درخت زندگی ام چند برگ دارد
فقط میدانم پاییز است


تو را دوست دارم

زمین از چرخیدن می ماند.

و خورشید فراموش می کند که باید غروب کند


خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا بــــا تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چـــــــه سروقت مرا هــــــم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها

تپش تبزده نبض مـــــــــرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما بــه اندازه هــــم سهـــــم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تـــو ومن به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعـــم غـــزلــــــم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمــزمه ام را همــــه شهر شنید


متن های زیبای غروب

همه از جمعه می نالند

اما

جمعه

تنها روزیست

که من می توانم

صندلی چوبی ام را به پشت بام ببرم

و تماشای چشم های تو را

در غروب آفتاب

جشن بگیرم


از غروبی که سایه ام را

کاشته ام

هیچ شکوفه ای

طعم بوسه خورشید را

نچشیده است


هر غروب در افق پدیدار می‌شوی

در دورترین فاصله‌ها

آنجا که آسمان و زمین به هم می‌رسند،

من نامت را فریاد می‌زنم

و آهسته می‌گویم: دوستت دارم


بین ما چیزى نبود
که حالا
این پاییزى را که تنهاترم مى کند،
به تو نسبت بدهم!
به آبان که رسیدى،
یک نخ سیگار آتش بزن
و رو به پنجره،
براى خورشید دم غروب،
از دخترى با موهاى قرمزش بگو،
که هرگز نبود


تصویر قشنگی ست

برخورد موج با صخره

در یک غروب زیبا

اما

تا اسیر دریا نشوی

نمی فهمی چه جهنمی ست این زیبایی


کمک کن بی تو نمانم

من در تک تک غروب ها

من در

تک تک باران ها

من در

غرور درد

بارها تو را تجربه کرده ام

کمک کن ثانیه ها را بی تو رج نکنم


خورشید همیشه
غروب میکنه
فردا دوبار طلوع
ولی دلم غروب بی طلوعه


باید

خودم را

بگذارم کنارِ خودم

و پیاده‌رو را

تا آخرین سنگفرش

شانه به شانه راه برویم

غروبی آرام

برای یک تنهایی دونفره