گلچین اشعار غمگین تنهایی از شاعران معروف و بزرگ ایرانی را در این مطلب آریا مگ آماده کرده ایم.

مجموعه اشعار تنهایی غمگین

باد ، به همان سمتی می وزید

که موهایم را

شانه کرده بودم

او ، به همان سمتی می آمد

که باد

روسری ام را

برده بود

نمیدانست زندگی ام

بر خلافِ جهتِ باد

پیش میرود …


بی تو مرا

از روی صندلی های دو نفره

بلند میکنند

تا بتوانند

کنار هم بنشینند


گاهى دلت مى خواهد

چنان تنهاییت را تنگ بغل کنى

که هیچ کس نفهمد…


استخوان میترکاند سوز دلتنگی

بهانه ی مضحکی ست برف

پیش از این

از نبودنت یخ زده ام ….


اشعار غمگین تنهایی

آدم ها …

این آدم ها که ” تو ” نیستند ؛

اما همیشه بجای “تو” اند.

آدم های مسلح به اسلحه ی قضاوت …

آدم هایی که خوب بلدند این اسلحه را بگیرند

در دست و به سمت تو شلیک کنند.

آدم های قاضی بالفطره …

آدم هایی که حکم ات را صادر و قصاصت می کنند.

می کشند.

دفن می کنند ؛

و بعد برایت گل می آورند.

آدم ها …

این آدم های بی رحم …

این آدم ها …


شعر دو بیتی تنهایی

شب بخیر ای سبب مستی و شیدائی من

شده عشقِ تو یقین، علتِ رسوائی من

آرزویم همه این است ببینم رویت

تا به پایان برسد این غمِ تنهائی من


زندگی ام ؛

تاتر زیبایی بود

روی صحنه ؛ همه چیز عالی….

تمام صندلیهای دورم ؛ همیشه خالی …


در خیابانی

گل می فروشم

که نمی گذری

از آن…

در کوچه ای منتظرم

که خانه

نداری ، دیگر….

در اتاقی زنده ام ،هنوز

که نیست

دلت با من….!


عشق یعنی…

در این شهر دودی

در یک کوچه است فقط

که نفست میگیرد !


شعر نو تنهایی

هر شب به سیگار ها

باج میداد

لبهایش را

تا بتواند شعری بنویسد

مردی که تنهایی اش را

دود میکرد


اشعار غمگین تنهایی

ﺁﻩ

ﺁﺭﯼ ، ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ

ﺍﻣﺎ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ

ﺍﻭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ

ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﯿﺴﺖ…!!


من از صبح و هیاهوی مردم

از صدای ماشین ها و ترافیک ها

فحش های رکیک و بی وفایی ها

نگاه ها و حرف ها و حرف ها

می ترسم

تنهایی لابلای این جمعیت

گم می شود

من می ترسم از تنها بودن

در این جمع ها

وحشت دارم


دنیا بدهکار من است

تمام صبح‌ هایی را که

‌طعم تلخ چای را

تنهایی چشیدم


اشعار کوتاه تنهایی و غمگین

وطن یعنی خانه خود

یعنی تنهایی خود

یعنی بودن پوچ و توخالی

در جمع انسان های حالی به حالی

یعنی دیدن و ندیدن

چشم بستن و خوابیدن

تنها

تنهای تنها


در آهنگ سکوتم

فریادی ست پر از

تنهایی های صد ساله

چند تا خط روی دیوار بکشم

تا کسی پیدا شود

و بیاید به ملاقاتم ؟


اشعار غمگین تنهایی

در امتداد هرشب

من هستم و تمامت تنهایی

با خویشتن نشستن

در خویشتن شکستن …


تا قیامت

روزهای من

زیر پتو سپری می شوند

با چشمان بسته

تاریکی و شب

آغوش آدم تنهایی ست که

در اتاق خود

غربت را با جان و دل

حس می کند


عطر تو هر شب

می‌ پیچد در خیالِ من

چاره‌ی من چیست ؟

جز شب بیداری و تنهایی …


یادت باشد

هیچ کس از تنهایی نمی‌ میرد

فقط حرف آمدن که می‌ شود

انتظار آدم را می‌ کشد


شعر تنهایی غمگین

شب قبله گاه من است

شب دنیای سکوت و

مرهم است

ماه، چشم آسمان تنهایی ست

ماه نگاه اشک آلود جدایی ست


انگشتت را هر جای

نقشه خواستی بگذار

فرقی نمی‌ کند

تنهایی من

عمیق‌ ترین جای جهان است

و انگشتان تو

هیچ وقت به عمق فاجعه پی نخواهند برد


نظری کن، که به جان

آمدم از دلتنگی

گذری کن، که خیالی

شدم از تنهایی


تو آسمان دنیا هر کسی ستاره داره

چرا وقتی نوبت ماست آسمان جایی نداره؟

واسه من تنهایی درده

درد هیچ کسی را نداشتن

هر گل پژمرده‌ای را تو کویر سینه کاشتن

دیگه باور کردم اینو که باید تنها بمونم

تا دم لحظه مردن شعر تنهایی بخونم


از غمت روز و شب به تنهایی

مونس عاشقان سودایی

عاشقان را ز بیخ و بن برکند

آتش عشقت از توانایی

عشق با نام و ننگ ناید راست

ندهد عشق دست رعنایی

عشق را سر برهنه باید کرد

بر سر چارسوی رسوایی

بس که خفتند عاشقان در خون

تا تو از رخ نقاب بگشایی

تا ز ما ذره‌ای همی ماند

تو ز غیرت جمال ننمایی

در حجابیم ما ز هستی خویش

ما نهانیم و تو هویدایی

هستی ما به پیش هستی تو

ذره‌ای هستی است هر جایی

هستی ما و هستی تو دویی است

راست ناید دویی و یکتایی

نیست عطار را درین تک و پوی

هیچ راهی به جز شکیبایی

عطار


بیا بیا که شدم در غم تو سودایی

درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی

عجب عجب که برون آمدی به پرسش من

ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی

بده بده که چه آورده‌ای به تحفه مرا

بنه بنه بنشین تا دمی برآسایی

مرو مرو چه سبب زود زود می‌بروی

بگو بگو که چرا دیر دیر می‌آیی

نفس نفس زده‌ام ناله‌ها ز فرقت تو

زمان زمان شده‌ام بی‌رخ تو سودایی

مجو مجو پس از این زینهار راه جفا

مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی

برو برو که چه کژ می‌روی به شیوه گری

بیا بیا که چه خوش می‌خمی به رعنایی

مولوی


همیشه با تو
معنای زنده بودن من ، با تو بودن است
نزدیک ، دور
سیر ، گرسنه
رها ، اسیر
دلتنگ ، شاد
آن لحظه ای که بی تو سرآید مرا مباد !
مفهومِ مرگِ من
در راه سرفرازی تو ، در کنار تو
مفهوم زندگی است

معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو ، همیشه با تو ، برای تو ، زیستن

شعر از : فریدون مشیری


ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی ، به همبن باغ بلور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم می گیری

به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسم ، به تکلم ، به دلارایی تو
به خموشی ، به تماشا ، به شکیبایی تو

به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوت

شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، عاشق دیدار من است

یک نفر ساده ، چنان ساده که از سادگی اش
می شود یک شبه پی برد به دلدادگی اش

آه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
بر سر روح من افتاده و آوار شده

در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیدار من است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اسم کسی ورد زبانم شده است

آی بی رنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود

اینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است

آن الفبای دبستانی دلخواه تویی

عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

شعر از : بهروز یاسمی


کسی من را نمی فهمد
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم، به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد، کسی من را ن

شعر از : نجمه زارع