در این بخش آریا مگ برای دوست داران اشعار فارسی مجموعه ای از اشعار عاشقانه و غزلیات خاقانی شاعر معروفا یرانی را ارائه کرده ایم که امیدواریم از مرور این اشعار لذت ببرید.
گلچین اشعار خاقانی
غزل های زیبای خاقانی
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغب ها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابهٔ هجر تو روان ها
پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها
وی مهرهٔ امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها
عقل در عشق تو سرگردان بماند
چشم جان در روی تو حیران بماند
در ره سرگشتگی عشق تو
روز و شب چون چرخ سرگردان بماند
روی تو چون نو بهار جلوه گری می کند
زلف تو چون روزگار پرده دری می کند
نونو دلم از درد کهن ایمن نیست
و آن درد دلم که دیده ای ساکن نیست
میجویم بوی عافیت لیکن نیست
آسایشم آرزوست این ممکن نیست
دانی ز جهان چه طرف بربستم هیچ
وز حاصل ایام چه در دستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ
آن جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
غمخوار تواَم غمان من من دانم
خونخوار منی زیان من من دانم
تو ساز جفا داری و من سوز وفا
آن تو تو دانی، آن من من دانم
اشعار دو بیتی عاشقانه خاقانی
خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست
تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست
ملکی که به جمشید و فریدون نرسید
گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست
به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری
به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ دارینه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت
نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داریتو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی
تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داریندهیم تار مویی که میان جان ببندم
نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داریدم وصل را نخواهی که رسد به سینه من
نفس بهشتیان را ز سقر دریغ داریچه طمع کنم کنارت که نیرزمت به بوسی
چه طلب کنم مفرح که شکر دریغ داریبه وفاش کوش خاقانی اگرچه درنگیرد
نه که دین و دل بدادی سر و زر دریغ داری
لالهرُخا، سمنبَرا، سرو روان کیستی
سنگدلا، ستمگرا، آفت جان کیستیتیر قدی، کمانکشی، زهرهرخی و مهوشی
جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستیاز گل سرخ رستهای، نرگس دسته بستهای
نرخ شکر شکستهای، پسته دهان کیستیای تو به دلبری سمر، شیفته رُخَت قمر
بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستیدام نهاده میروی، مست ز باده میروی
مشت گشاده میروی، سخت کمان کیستیشهد و شکر لبان تو، جمله جهان از آن تو
در عجبم به جان تو، تا خود از آن کیستی
دل عاشق به جان فرو ناید
همتش بر جهان فرو نایدخاکیی را که یافت پایه عشق
سر به هفت آسمان فرو نایدور دهد تاج عقل با دو کلاه
سر عاشق بدان فرو نایدعشق اگر چند مرغ صحرائی است
جز به صحرای جان فرو نایدسالها شد که مرغ در سفر است
که به هیچ آشیان فرو نایدحلقه کاروان عشق آنجاست
که خرد در میان فرو نایدعاقبت نیز جز به صد فرسنگ
ز آن سوی کاروان فرو نایدتو ندانی که چیست لذت عشق
تا به تو ناگهان فرو نایدعشق خاص کس است خاقانی
به شما ناکسان فرو نایدعشق داند که قحط سال کسی است
زان به کس میهمان فرو ناید
جان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهم
طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من
آمد نفس صبح و سلامت نرسانید
بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید
یا تو به دم صبح سلامی نسپردی
یا صبحدم از رشک سلامت نرسانید
رفته چون رفت طلب نتوان کرد
چشم ناآمده بین بایستی
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال
در خَوی خجلت ز عمر از مژه پُرنَمتریم
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه هیچ
که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند
عشق داریم از جهان گر جان مباشد گو مباش
چون سلیمان حاضر است، از تخت و خاتم فارغیم
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت
ای دوست غم تو سر به سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه و سوز دل نمیدانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا
خاقانی اگر نقش دلت داغ یکی است
نانش ز جهان یا ز فلک بینمکی است
گر جمله کژی است در جهان راست کجاست
ور جمله بدی است از فلک نیک از کیست
گر من به وفای عشق آن حور نسب
در دام دگر بتان نیفتم چه عجب
حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب
کان ماه مرا همای داده است لقب
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب
چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد
جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشتکار، صعب آمد به همت برفزود
گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشتدر زمانه کار کار عشق توست
از سر این کار نتوان درگذشتکی رسم در تو که رخش وصل تو
از زمانه بیست میدان درگذشتفتنهٔ عشق تو پردازد جهان
خاصه میداند که سلطان درگذشتجوی خون دامان خاقانی گرفت
دامنش چه، کز گریبان درگذشت
گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا
از بلای عشق او روزی امانستی مراگر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی
کی همه شب دست از او بر آسمانستی مراگرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من
زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرابر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم
وین نبودی گر به وصل او گمانستی مراآفت جان است و آنگه در میان جان مقیم
گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرامرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من
گر به کوی او محل پاسبانستی مرا