در ادامه زیباترین اشعار سنایی غزنوی شاعر معروف را گردآوری کرده ایم.
اشعار زیبای سنایی
ایا بیحد و مانندی که بیمثلی و همتایی
تو آن بیمثل و بیشبهی که دور از دانش ماییز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد دوری
ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن راییهر آن کاری که شد دشوار آسانی ز تو جوید
هر آن بندی که گردد سخت آن را هم تو بگشاییبدانی هر چه اسرارست اندر طبع هر بنده
ببینی هر چه پنهان تو درین اجسام پیداییهمه ملکی زوال آید زوالی نیست ملکت را
همه خلقان بفرسایند و تو بیشک نفرساییکه آمرزد خداوندا رهی را گر تو نامرزی
که بخشاید درین بیدادمان گر تو نبخشاییقدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم
بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیاییاگر طاعت کند بنده خدایا بینیازی تو
وگر عصیان کند بنده به عذری باز بخشاییخداوندا جهاندارا سنایی را بیامرزی
بدین توحید کو کردست اندر شعر پیدایی
چون من به خودی نیامدم روز نخست
گر غم خورم از بهر شدن ناید چستهر چند رهی اسیر در قبضه توست
زین آمد و شد رضای تو باید جست
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
ازین آیین بیدینان پشیمانی پشیمانیمسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی
دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانیفرو شد آفتاب دین برآمد روز بیدینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانیبمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد
ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانیتو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان
به دام خوبی و زشتی ببینی آبی و نانیبدآنجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد
ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانیچو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو
وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانیاگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانیدلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را
که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
در مرگ حیات اهل داد و دینست
وز مرگ روان پاک را تمکینستنز مرگ دل سنایی اندهگینست
بی مرگ همی میرد و مرگش زینست
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم
مانده ز تو در خوف و رجا یک عالموی دشمن و دوست مر تو را یک عالم
خاری و گلی با من و با یک عالم
محراب جهان جمال رخساره تست
سلطان فلک اسیر و بیچاره تست
مر مرا گویی که پیران را نزیبد عاشقی
پیر گشتم در هوای تو جوانی چون کنم
عاشق نشوی اگر توانی
تا در غم عاشقی نمانیاین عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانیهرگز نبری تو نام عاشق
تا دفتر عشق برنخوانیآب رخ عاشقان نریزی
تا آب ز چشم خود نرانیمعشوقه وفای کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانیاینست رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانیبسیار جفا کشیدی آخر
او را به مراد او رسانیاینست نصیحت سنایی
عاشق نشوی اگر توانیاینست سخن که گفته آمد
گر نیست درست برمخوانی
از سنایی زارتر در عشق کیست
یا چو تو دلبر به زیبایی که دید
عشقا تو در آتشی نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما راصبرا به تو در گریختم تا چه کنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را
بسیار سمرهاست در آفاق ولیکن
دلسوزتر از عشق من و تو سمری نیست
در میان عارفان جز نکته روشن مگوی
در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش
سستگفتار بُوَد در گَهِ پیری در علم
هر که در کودکی از جَهد سخندان نشود
یادگاری کز آدمیزاد است
سخن است آن دگر همه باد است
گر شوی جان جز هوای دوست را مسکن مشو
ور شوی دل جز نگار عشق را قابل مباش
زیباترین شعر سنایی
هر چند بسوختی به هر باب مراچون میندهد آب تو پایاب مرا
زین بیش مکن به خیره در تاب مرا
دریافت مرا غم تو، دریاب مرا
در منزل وصل توشهای نیست مرا
وز خرمن عشق خوشهای نیست مرا
گر بگریزم ز صحبت نااهلان
کمتر باشد که گوشهای نیست مرا