در این بخش اشعار فریدون مشیری را گردآوری کرده ایم. در ادامه این مطلب شعر کوتاه و بلند عاشقانه و زیبای استاد فریدون مشیری را برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم.
مجموعه اشعار فریدون مشیری
شب، آن چنان زلال، که می شد ستاره چید!
دستم به هر ستاره که می خواست میرسید!
نه از فراز بام
که از پای بوته ها
می شد تو را در آینه هر ستاره دید!
در بی کران دشت
در نیمه های شب
جز من که با خیال تو می گشتم
جز من که درکنار تو، می سوختم غریب!
تنها ستاره بودکه می سوخت.پ
تنها نسیم بود که می گشت
از گل فروشی لاله رخی لاله میخرید
میگفت ” بی تبسم گل ‘ خانه بی صفاست
گفتم : صفای خانه کفایت نمیکند
باید صفای روح بیابی که کیمیاست
خوب است ای کسی که به گلزار زندگی
روی تو همچو لاله صفابخش و دلرباست
روح تو نیز چون رخ تو باصفا بود
تا بنگری که خانه ی تو خانه ی خداست
فریدون مشیری
ای همه مردم ، در این جهان به چه کارید ؟
عمر گرانمایه را چگونه گذارید ؟
هرچه به عالم بود اگر بهکف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وای شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید
عشق بورزید
دوست بدارید
اشعار بلند و عاشقانه فریدون مشیری
هر چه زیبایی و خوبی
که دلم تشنه اوست
مثل گل ، صحبت دوست
مثل پرواز کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب
کوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحر
این همه یک سو ، یک سوی دگر
چهره همچو گل تازه تو
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچ کس را نه به اندازه تو
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب…!
چو آفتاب در آی از درم شراب بنوش
شراب شبنم جان را چو آفتاب بنوش
چراغ میکده دیوان حافظ است بیا
شبی به خلوت رندان و شعر ناب بنوش
زمانه جام گلاب ترا گل آب کند
بیا شراب بیامیز و با گلاب بنوش
چو گل به چشمه خورشید رو کن ای دریا
نه تلخ کاسه وارونه حباب بنوش
به گریه گفتمش از بوسه ای دریغ مدار
به خنده گفت که این باده را به خواب بنوش
با قلم می گویم:
ای همزاد، ای همراه
ای هم سرنوشت
هر دومان حیران بازیهای دورانهای زشت
شعرهایم را نوشتی
دستخوش
«اشکهایم» را کجا خواهی نوشت؟
دیدی آن را که تو خواندی
به جهان یارترین ؟
سینه را ساختی
از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت ؛
منم بهر تو غمخوارترین !
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین …
شعر عاشقانه کوتاه و بلند فریدون مشیری
دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
من جاودانیم که پرستوی بوسه ات
بر روی من دردی ز بهشت خدا گشود
اما چه میکنی دل
را که در بهشت خدا هم غریب بود
به دست های او نگاه میکنم
که میتواند از زمین
هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد
و میتواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد
به دست های
خود نگاه میکنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپیده را سیاه میکند
هزار لحظه عزیز را تباه میکند
مرا فریب میدهد
ترا فریب میدهد
گناه میکند
چرا سپید را سیاه میکند
چرا گناه میکند
قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است …
پرواز دسته جمعی مرغابیان شاد
بر پرنیان آبی روشن
در صبح تابناک طلایی
آه ! ای آرزوی پاک رهایی
دوباره معجزه آب و آفتاب و زمین
شکوه جادوی رنگین کمان فروردین
شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود
سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود
دوباره چهره نوروز و شادمانی عید
دوباره عشق و امید
دوباره چشم و دل ما و چهره های بهار
هفت سین ..
هیچ و باد است جهان
گفتی و باور کردی؟!
کاش، یک روز، به اندازه ی هیـــــچ
غم بیهوده نمیخوردی!
کاش، یک لحظه، به سرمستی بــــــاد
شاد و آزاد به سر می بردی
شعر دو بیتی فریدون مشیری
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستیش را
چه گویم؟
از که گویم؟
با که گویم ؟
که این دیوانه را
از خود خبر نیست …
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام
ای نوازش تو بهترین امید زیستن
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام
بنشین ٬ مرو ٬ صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
گاه بینم در احلام شیرین
دارم آن نازنین را در آغوش
بر سر ابر های طلایی
کرده ایام غم را فراموش
سر ننهاده است بر سینه ی من
خفته چون لاله ی پرنیان پوش
می کند ماه ما را تماشا
گاه بینم که دستی پر از مهر
دست سرد مرا میفشارد
گاه بینم که چشمی پر از ناز
راز خود را به من می سپارد
گاه میبینم برای همیشه
دست در دست من می گذارد
آه !این هم که رویاست !رویا
ببار ای آسمان امشب
که قلبم باز بی تاب است
نه روز آرامشی در دِل
نه شب در چشم من خواب است..
اشعار عاشقانه زیبا فریدون مشیری
ای عشق شکسته ایم، مشکن ما را
این گونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم
ای دوست مبین به چشم دشمن ما را
ای عشق، پناهگاه پنداشتمت
ای چاهِ نهفته، راه پنداشتمت
ای چشم سیاه، آه، ای چشم سیاه
آتش بودی، نگاه پنداشتمت
به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق
صفای روی تو، تقدیم میکنم، با عشق
درین سیاهی و سردی بسانِ آتشگاه
همیشه گرمم همواره روشنم، با عشق
همین نه جان به ره دوست میفشانم شاد
به جانِ دوست، که غمخوار دشمنم، با عشق
به دست بستهام ای مهربان، نگاه مکن
که بیستون را از پا درافکنم، با عشق
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد میزنم: با عشق
میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بودعشقِ تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بودآن بختِ گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بوددستِ من و آغوشِ تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بودبالله که جز یادِ تو گر هیچکسم هست
حاشا که بجز عشقِ تو گر هیچکسم بودسیمای مسیحائی اندوهِ تو ای عشق
در غربتِ این مهلکه فریاد رَسَم بودلب بسته و پَر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم بخدا گر هوسم بود بَسَم بود
پشت خرمن های گندم لای بازوهای بید
آفتاب زرد کم کم نهفت
بر سر گیسوی گندم زارها
بوسه بدرود تابستان شکفت
از تو بود ای چشمه جوشان تابستان گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هر گلی خندید و هر برگی دمید
این همه شهد و شکر از سینه پر شور تست
در دل ذرات هستی نور تست
مستی ما از طلایی خوشه انگور تست
راستی را بوسه تو بوسه بدرود بود
بسته شد آغوش تابستان ؟ خدایا زود بود
ز تحسینم خدا را لب فروبند
نه شعر ست این بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه میپنداری ای دوست
بسوزان این دل خوشباورم را
سخن تلخ است اگا گوش میدار
که در
گفتار من رازی نهفته است
نه تنها بعد از این شعری نگویند
کسی هم پیش ازین شعری نگفته است
مرا دیوانه میخوانی دریغا
ولی من بر سر گفتار خویشم
فریب است این سخن سازی فریب است
که من خود شرمسار کار خویشم
مگر احساس گنجد در کلامی
مگر الهام جوشد با سرودی
مگر
دریا نشیند در سبویی
مگر پندار گیرد تار و پودی
چه شوق است این چه عشق است این چه شعر است
که جاان احساس کرد اما زبان گفت
چه حال است این که در شعری توان خواند
چه درد است این که در بیتی توان گفت
اگر احساس من گنجید در شعر
بجز خاکستر از دفتر نمی ماند
گر الهام می
جوشید با حرف
زبان از ناتوانی در نمی ماند
شبی همراه این اندوه جانکاه
مرا با شوخ چشمی گفتگو بود
نه چون من های و هوی شاعری داشت
ولی شعر مجسم چشم او بود
به هر لبخند یک حافظ غزل داشت
به هر گفتار یک سعدی سخن بود
من از آن شب خموشی پیشه کردم
که شعر او خدای
شعر من بود
ز تحسینم خدا را لب فرو بند
شعر است این بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ای دوست
بسوزان این دل خوشباورم را
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
هوا هوای بهار است وباده باده ی ناب
به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش وآب
فرشته ی روی من ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین در یاب
به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ی ما ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا ویک نفس ای چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد ؟
بیا که کام بگیریم از این جهان خراب
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
راست می گفتند
همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
زمانی که از دست می رفت
و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت
چشم می گشودم همه رفته بودند
مثل “بامدادی” که گذشت
و دیر فهمیدم که دیگر شب است
” بامداد” رفت
رفت تا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را
و استواری کوه را
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
به حس لهجه “بامداد “و شور شکفتن عشق
در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت
“من درد مشترکم “مرا فریاد کن
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
من گرفتار شبم در پی ماه آمده ام
سیب را دست تو دیدم به گناه آمده امسیب دندان زده از دست تو افتاد زمین
باغبانم که فقط محض نگاه آمده امچال اگر در دل آن صورت کنعانی هست
بی برادر همه شب در پی چاه آمده امشب و گیسوی تو تا باز به هم پیوستند
من به شبگردی این شهر سیاه آمده اماین همه تند مرو شعر مرا خسته مکن
من که در هر غزلم سوی تو راه آمده ام
گاهی میانِ خلوتِ جمع
یا در انزوای خویش
موسیقیِ نگاهِ تو را گوش میکنم!
وز شوقِ این محال
که دستم به دستِ توست
من جای راه رفتن
پرواز میکنم …!
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
“خانه دوست کجاست؟ “
در پشت چارچرخه فرسوده ای / کسی
خطی نوشته بود:
“من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!”…گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
“نگرد! نیست”
سزاوار مرد نیست…
من نمیگویم درین عالم
گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی
پاک، روشن
مثل باران
مثل مروارید باش
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویران گر شوق
پر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر….
من، در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را،
در آتش سبز !
نور پنهانی بخشش را، در چشمه مهر !
اهتزاز ابدیت را می بینم !!
بیش از این، سوی نگاهت، نتوانم نگریست !
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست !
کاش می گفتی چیست؟
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
هوا هوای بهار است و باده باده ی ناب
به خنده خنده بنوشیم ، جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریخته ای ، پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته رویِ من ، ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب
به جام هستیِ ما ای شراب عشق ، بجوش !
به بزم سادۀ ما ، ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ، ای چشمِ سرنوشت بخواب
مگر نه خاک رهِ این خرابه باید شد ؟
بیا که کام بگیریم از این جهان خراب
سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا میجویی
سبزهها را دریاب با درختان بنشین
بر تن خورشید میپیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تکدرختی خشک در پهنای دشت
تشنه میماند در این تنگ غروب
از کبود آسمانها روشنی
میگریزد جانب آفاق دور
در افق، بر لاله سرخ شفق
میچکد از ابرها باران نور
میگشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ میگیرد به بر
باد وحشی میدود در کوچهها
تیرگی سر میکشد از بام و در
شهر میخوابد به لالای سکوت
اختران نجواکنان بر بام شب
نرمنرمک باده مهتاب را
ماه میریزد دورن جام شب
نیمه شب ابری به پنهای سپهر
میرسد از راه و میتازد به ماه
جغد میخندد به روی کاج پیر
شاعری میماند و شامی سیاه
در دل تاریک این شبهای سرد
ای امید ناامیدیهای من
برق چشمان تو همچون آفتاب
میدرخشد بر رخ فردای من
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدائی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است
ای قناریهای شیرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
ای خروشان موجهای مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه ی آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیست
ای تپشهای دل بی تاب من
ای سرود بیگناهی ها
ای تمناهای سرکش
ای غریو تشنگی ها
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد؟
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، بارانخورده پاک
آسمانِ آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش بهحالِ روزگار
خوش بهحالِ چشمهها و دشتها
خوش بهحالِ دانهها و سبزهها
خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز
خوش بهحالِ دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بهحالِ جام لبریز از شراب
خوش بهحالِ آفتاب
ای دلِ من، گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمیپوشی به کام
بادۀ رنگین نمیبینی به جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تُهیست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفترنگش میشود هفتاد رنگ
بر خاک چه نرم می خرامی ای مرد
آن گونه که بر کفش تو ننشیند گرد
فردا که جهان کنیم بدرود به درد
آه آن همه خاک را چه می خواهد کرد
مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
بر نیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست
بپذیریم به جان
هر چیز جز میل دل او
بسپاریم به باد
آه
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بیدردی شیرین فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنها شیرین
بی نهایت زیباست
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد
گفتی و باور کردی
کاش، یک روز، به اندازه هیچ
غم بیهوده نمیخوردی
کاش، یک لحظه، به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر میبردی