اشعار زیبای اقبال لاهوری در مورد زندگی، عشق و خدا را در این بخش آریا مگ آماده کرده ایم.

اشعار زیبای اقبال لاهوری

این جهان چیست صنم خانه ی پندار من است
جلوه ی او گرو دیده ی بیدار من است

همه آفاق که گیرم به نگاهی او را
حلقه ئی هست که از گردش پرگار من است

هستی و نیستی از دیدن و نا دیدن من
چه زمان و چه مکان شوخی افکار من است

از فسون کاری دل سیر و سکون غیب و حضور
اینکه غماز و گشاینده اسرار من است

آن جهانی که درو کاشته را می دروند
نور و نارش همه از سبحه و زنار من است

ساز تقدیرم و صد نغمه ی پنهان دارم
هر کجا زخمهٔ اندیشه رسد تار من است

ای من از فیض تو پاینده نشان تو کجاست
این دو گیتی اثر ماست جهان تو کجاست


شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من
بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من

چون تمام افتد سراپا ناز می گردد نیاز
قیس را لیلی همی نامند در صحرای من

بهر دهلیز تو از هندوستان آورده ام
سجدهٔ شوقی که خون گردید در سیمای من

تیغ لا در پنجه این کافر دیرینه ده
باز بنگر در جهان هنگامه ی الای من

گردشی باید که گردون از ضمیر روزگار
دوش من باز آرد اندر کسوت فردای من

از سپهر بارگاهت یک جهان وافر نصیب
جلوه ئی داری دریغ از وادی سینای من

با خدا در پرده گویم با تو گویم آشکار
یا رسول الله او پنهان و تو پیدای من


اشعار اقبال لاهوری

بیا که بلبل شوریده نغمه پرداز است
عروس لاله سراپا کرشمه و ناز است

نوا ز پردهٔ غیب است ای مقام شناس
نه از گلوی غزل خوان نه از رگ ساز است

کسی که زخمه رساند به تار ساز حیات
ز من بگیر که آن بنده محرمراز است

مرا ز پردگیان جهان خبر دادند
ولی زبان نگشایم که چرخ کج باز است

سخن درشت مگو در طریق یاری کوش
که صحبت من و تو در جهان خدا ساز است

کجاست منزل این خاکدان تیره نهاد
که هر چه هست چو ریگ روان به پرواز است

تنم گلی ز خیابان جنت کشمیر
دل از حریم حجاز و نوا ز شیراز است


دل دیده ئی که دارم همه لذت نظاره
چه گنه اگر تراشم صنمی ز سنگ خاره

تو به جلوه در نقابی که نگاه بر نتابی
مه من اگر ننالم تو بگو دگر چه چاره

چه شود اگر خرامی به سرای کاروانی
که متاع ناروانش دلکی است پاره پاره

غزلی زدم که شاید به نوا قرارم آید
تب شعله کم نگردد ز گسستن شراره

دل زنده ئی که دادی به حجاب در نسازد
نگهی بده که بیند شرری بسنگ خاره

همه پاره ی دلم را ز سرور او نصیبی
غم خود چسان نهادی به دل هزار پاره

نکشد سفینه کس به یمی بلند موجی
خطری که عشق بیند بسلامت کناره

به شکوه بی نیازی ز خدایگان گذشتم
صفت مه تمامی که گذشت بر ستاره


از حقیقت باز بگشایم دری
با تو می گویم حدیث دیگری

گفت با الماس در معدن، زغال
ای امین جلوه های لازوال

همدمیم و هست و بود ما یکیست
در جهان اصل وجود ما یکیست

من بکان میرم ز درد ناکسی
تو سر تاج شهنشاهان رسی


اشعار اقبال لاهوری

نظر تو همه تقصیر و خرد کوتاهی
نرسی جز به تقاضای کلیم اللهی

راه کور است بخود غوطه زن ای سالک راه
جاده را گم نکند در ته دریا ماهی

حاجتی پیش سلاطین نبرد مرد غیور
چه توان کرد که از کوه نیاید کاهی

مگذر از نغمه شوقم که بیابی در وی
رمز درویشی و سرمایهٔ شاهنشاهی

نفسم با تو کند آنچه به گل کرد نسیم
اگر از لذت آه سحری آگاهی

ای فلک چشم تو بیباک و بلا جوست هنوز
می شناسم که تماشای دگر میخواهی


این گل و لاله تو گوئی که مقیم اند همه
راه پیما صفت موج نسیم اند همه

معنی تازه که جوئیم و نیابیم کجاست
مسجد و مکتب و میخانه عقیم اند همه

حرفی از خویشتن آموز و در آن حرف بسوز
که درین خانقه بی سوز کلیم اند همه

از صفا کوشی این تکیه نشینان کم گوی
موی ژولیده و ناشسته گلیم اند همه

چه حرمها که درون حرمی ساخته اند
اهل توحید یک اندیش و دو نیم اند همه

مشکل این نیست که بزم از سر هنگامه گذشت
مشکل این است که بی نقل و ندیم اند همه


دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش!
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش!
یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش!
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد!
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش!
پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت
منت نکش از غیر و پر و بال خودت باش!
صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش!


اشعار اقبال لاهوری

به برگ لاله رنگ آمیزی عشق
به جان ما بلا انگیزی عشق
اگر این خاکدان را واشگافی
درونش بنگری خونریزی عشق


دل بی قید من در پیچ و تابیست
نصیب من عتابی یا خطابیست
دل ابلیس هم نتوانم آزرد
گناه گاهگاه من صوابیست


منکه بهر دیگران سوزم چو شمع
بزم خود را گریه آموزم چو شمع
یارب آن اشکی که باشد دلفروز
بیقرار و مضطر و آرام سوز


دل از دست کسی بردن نداند
غم اندر سینه پروردن نداند
دم خود را دمیدی اندر آن خاک
که غیر از خوردن و مردن نداند


به فغان نه لب گشودم که فغان اثر ندارد
غم دل نگفته بهتر همه کس جگر ندارد
چه حرم چه دیر هر جا سخنی ز آشنائی
مگر اینکه کس ز راز من و تو خبر ندارد


سخن ها رفت از بود و نبودم
من از خجلت لب خود کم گشودم
سجود زنده مردان می شناسی
عیار کار من گیر از سجودم


نگاهی داشتم بر جوهر دل
تپیدم، آرمیدم در بر دل
رمیدم از هوای قریه و شهر
به باد دشت وا کردم در دل


چه شور است این که در آب و گل افتاد
ز یک دل عشق را صد مشکل افتاد
قرار یک نفس بر من حرام است
بمن رحمی که کارم با دل افتاد


مسلم اول شه مردان علی
عشق را سرمایه ی ایمان علی
از ولای دودمانش زنده ام
در جهان مثل گهر تابنده ام


زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشه ی ماه ز طاق فلک انداختن است


مپرس از کاروان جلوه مستان
ز اسباب جهان برکنده دستان
بجان شان ز آواز جرس شور
چو از موج نسیمی در نیستان


اشعار اقبال لاهوری

سرود رفته باز آید که ناید؟
نسیمی از حجاز آید که ناید؟
سرآمد روزگار این فقیری
دگر دانای راز آید که ناید؟


دل ما بیدلان بردند و رفتند
مثال شعله افسردند و رفتند
بیا یک لحظه با عامان درآمیز
که خاصان باده ها خوردند و رفتند


چه گویم قصه دین و وطن را
که نتوان فاش گفتن این سخن را
مرنج از من که از بی مهری تو
بنا کردم همان دیر کهن را


مردمی اندر جهان افسانه شد
آدمی از آدمی بیگانه شد


به باغان باد فروردین دهد عشق
به راغان غنچه چون پروین دهد عشق


ایکه گل چیدی منال از نیش خار
خار هم می روید از باد بهار


نگه دارد دل ما خویشتن را
ولیکن از کمینش بر جهد عشق