در این بخش سایت آریا مگ  مجموعه ای از دلنوشته های غمگین فوت پدر و درگذشت پدر عزیز را ارائه کرده ایم.

دلنوشته غمگین درباره از دست دادن پدر

سلام بابا! بالاخره بر سر آرامگاهت آمدم. بالاخره زمان پیدا کردم تا با تو خلوت کنم. با خودم فقط حرف ها و درد دل هایم را آوردم نه اشکهایم را. آمدم تا به تو سلام کنم و با تو صحبت کنم. به یاد داری که چقدر به ما سفارش می کردیم تا مهربان باشیم؟ چه سوال مسخره ای! البته که یادت هست. بابا جان! ما دیگر با هم مهربان نیستیم. تو در کنارمان نیستی تا دوباره چیزهایی که یادمان داده بودی را به یادمان بیاوری.

پدر جان! تو نیستی و هر یک از ما در جایی از این شهر و یک سمت این دنیا در لاک خودمان فرو رفته ایم. انگار دیگر انگیز و دلیلی برای اینکه دور هم جمع شویم، نداریم. حالا نگو که برای شکایت آمده ام. دستهایم را ببین، چشمانم را نگاه کن. در غصه فراق تو ضعیف شده اند و من از این موضوع ناراحت نیستم. من حاضرم از این ضعیف تر و لاغرتر شوم ولی تو را به من برگردانند.

آخ که چقدر دلم می خواهد صبح از خواب بیدار شوم و ببینم که دوباره بچه شده ام و تو با صدای بلند و مردانه ات می گویی: نان سنگک خریدم؛ بیایید تا سرد نشده. ما هم یکی یکی بیاییم و… پدر جان! تو نیستی و دیگر نه نان ها طعم زندگی می دهد و نه قل قل سماور صدای خوشبختی می دهد. حتی کوچه های شهر پر از تنهایی است. حس می کنم بی کس و غریب هستم. امشب از کوچه دلتنگی هایم بگذر تا صدای گام هایت را شماره کنم.

به دنبال قدم هایت بدوم، خاک پایت را سرمه چشمانم کنم، و پای تو را بوسه باران. و تو دست پر مهرت را بر سرم بکشی و دلداریم بدهی. با آن صدای گرمت بگویی: «بلند شو و محکم باش فرزندم!» و به خاطر این صدای قوی هم که شده، سر پا شوم. هوا تاریک شده و مجبورم که بروم. ای کاش می شد تا ابد اینجا بنشینم. ولی برمی گردم پدر. زور برمی گردم. خداحافظ.


دلنوشته برای پدر فوت شده

حسرتهایی هست که هیچگاه از دل بیرون نمی‌روند

نبودنهایی هست که با هیچ بودنی جایشان پر نمی‌شود

مثل حسرت نداشتن پدر

مثل جای خالی پدر


دلنوشته برای پدر فوت شده

جملات دلنوشته برای پدر از دست رفته

کاش میشد فرصت های از دست رفته را جبران کرد

کاش خدا یک فرصت دیگر به من میداد تا قدر پدر داشتن را بیشتر بدانم

کاش میشد در آغوشش بگیرم و به او بگویم

بابا زندگی بی تو معنا نداره


دلنوشته برای پدر فوت شده

سلام پدر!

بالاخره آمدم سر مزار تو. بالاخره وقت کردم که با تو خلوت کنم. اشک‌هایم را نیاورده‌ام. فقط حرف‌هایم را آورده‌ام و درد دل‌هایم را. آمده‌ام سلام کنم و با تو حرف بزنم.

یادت هست چقدر به ما سفارش می‌کردی مهربان باشیم؟ چه سوال مسخره‌ای! معلوم است که یادت هست. بابا جان! ما دیگر مهربان نیستیم. تو نیستی که هر از گاهی یادمان بیاوری که چه چیزهایی را یادمان داده بودی. تو نیستی و ما هرکدام یک گوشه شهر، یک طرف این دنیا توی لاک خودمان فرو رفته‌ایم. انگار دیگر دلیلی برای دور هم جمع شدن نداریم.

حالا نگو که آمده‌ام گلایه کنم.

دست‌هایم را نگاه کن. چشم‌هایم را ببین. در غصه دوری تو تکیده شده‌اند و من از این ناراحت نیستم. حاضرم از این تکیده‌تر و لاغرتر شوم اما تو را به من برگردانند.

دلم می‌خواهد صبح از خواب بیدار شوم و ببینم کودکی شده‌ام و تو با صدای بلند می‌گویی: نان سنگک خریدم؛ بیایید تا گرم است. تا ما یکی یکی بیاییم و… تو نیستی و دیگر نه نان‌ها طعم زندگی می‌دهند و نه قل‌قل سماورها صدای خوشبختی می‌دهند.

حتی کوچه پس کوچه شهر پر از تنهایی است. احساس می‌کنم غریب و بی‌کس هستم. امشب از کوچه دلتنگیِ من بگذر تا صدای قدم‌هایت را شماره کنم. تا دنبال قدم‌هایت بدوم، خاک پایت را بر چشم‌هایم بکشم و پای تو را ببوسم. تا تو دست بر سرم بکشی و دلداری بدهی. با آن صدای گرم بگویی:«بلند شو و محکم باش فرزند!» و من به خاطر قوت این صدا هم که شده، سر پا بایستم.

هوا تاریک شده و باید بروم. کاش تا ابد اینجا می‌نشستم. اما برمی‌گردم پدر. زود برمی‌گردم. بدرود.


دلنوشته برای پدر فوت شده

 

متن و دلنوشته برای فوت پدر

پدر از دست رفته ام!

به تو فکر می‌کنم و آرام می‌شوم. دلم می‌خواهد برایت بنویسم، بدهم فرشته‌ها تا برایت بیاورند. می‌نویسم و می‌آیم سر آرامگاهت می‌خوانم. تو کجایی؟ آیا در آرامگاه هستی؟ یا در این قاب عکس که هرگاه دلم برایت تنگ می‌شود؛ آن را غرق بوسه می‌کنم.

دوست دارم برای تو بنویسم و با تو حرف بزنم تا شاید دلتنگی‌ام کم شود اما پدر از دست رفته‌ام، تو را به جان مادر با من حرف بزن. صدای تو را می‌خواهم تا آرام شوم. می‌خواهم از من چیزی بخواهی تا بگویم: چشم! می‌خواهم سراغم را بگیری. اما نمی‌گیری. باورم نمی‌شود که دیگر نتوانم صدای تو را بشنوم.

هر وقت پیرمردهای تسبیح به دست را می‌بینم، یاد تو می‌افتم، می‌گرداندی و می‌گردانی. می‌گفتم: بابا! تسبیحت را به من بده تا ذکر بگویم. می‌گفتی: تو با انگشت‌هایت ذکر بگو. دستانت را به من بده، می‌خواهم با انگشت‌های تو ذکر بگویم.

گاهی هراسناک از جا برمی‌خیزم و بهانه‌ات را می‌گیرم. به اتاق خالی تو می‌روم. روی کتاب‌هایت خاک نشسته است و من به اندازه هر ذره گرد و غبار هزار هزار بار غصه می‌خورم.

دلم می‌خواهد اینجا بودی و برایم کتاب می‌خواندی. آنجا که لقمان به پسرش می‌گوید که پدر و مادر را شکرگزاری کن و من به خاطر تو شکرگزاری کنم و از تو به خاطر همه‌چیز تشکر کنم.


ای پدر ای با دل من همنشین
ای صمیمی، ای بر انگشتر نگین
در صداقت برتر از ایینه ایی
در رفاقت با دل بی کینه ایی
بابا ی عزیزم هنوزم تو رفاقتت حساب میکنم بیا تو خوابم کــــه خیلیییییییی دلتنگتم
روح همه پدرای آسمانی شاد