اشعار زیبای کوتاه و بلند عاشقانه و احساسی شاعر ایرانی فاضل نظری را در این بخش از مجله آریا برای شما عزیزان آماده کرده ایم و امید داریم که مورد پسند شما قرار بگیرند.
اشعار زیبای فاضل نظری
ای که برداشتی از شانه موری باری
بهتر آن بود که دست از سر من برداریظاهر آراستهام در هوس وصل، ولی
من پریشانترم از آنم که تو میپنداریهرچه میخواهمت از یاد برم ممکن نیست
من تو را دوست نمیدارم اگر بگذاریموجم و جرأت پیش آمدنم نیست، مگر
به دل سنگ تو از من نرسد آزاریبیسبب نیست که پنهان شدهای پشت غبار
تو هم ای آینه از دیدن من بیزاری؟!
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاقترم یا تو به من؟زندهام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخنبعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدنوای بر من که در این بازی بیسود و زیان
پیش پیمانشکنی چون تو شدم عهدشکنباز با گریه به آغوش تو بر میگردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطنتو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
شعر زیبا از فاضل نظری
در فــــكر فتــح قــلـــه قـافـم كـــه آنجاست
جـــايي كــــه تا امروز برآن پرچمي نيست
از صلح مــيگويند يا از جنگ ميخوانند؟!
ديـــوانهها آواز بــــيآهنگ مـــــيخـــوانند
گاهــــي قناريــــها اگــــر در باغ هم باشند
مانند مـــرغان قفس دلتنگ مـــــيخوانند
كنــج قفس مــيميرم و اين خلق بازرگان
چـــون قصهها مـــرگ مرا نيرنگ مـيدانند
ســنگم به بـدنامی زنند اكنون ولي روزی
نام مـــرا با اشـــك روي سنگ مـيخوانند
اين ماهـــــی افتــــاده در تنگ تماشـــا را
پس كی به آن دیایی آبی رنگ ميخوانند
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده استبامت بلند باد که دلتنگی ات مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده استخوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده استتنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده استچون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کردمن و تو پنجرههای قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کردببر به بیهدفی دست بر کمان و ببین
کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کردخبرترین خبر روزگار بیخبریست
خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کردمرا به لفظ کهن عیب میکنند و رواست
که سینهسوخته از «می» حذر نخواهد کرد
شعر عاشقانه فاضل نظری
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیست که این رسم دلبریستهر کس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینهها زود باوریستمهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همگان نابرابریستدشنام یا دعای تو در حق من یکیست
ای آفتاب هر چه کنی ذره پروریستساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبک سریست
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج
در گذر از عاشقان رسید به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالمروز ازل هم گریست آن ملک مست
نامه تقدیر را که بست به بالممثل اناری که از درخت بیفتد
در هیجان رسیدن به کمالمهر رگ من رد یک ترک به تنم شد
منتظر یک اشاره است سفالمبیشه شیران شرزه بود دو چشمش
کاش به سویش نرفته بود غزالمهر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از که بنالم
اشعار بلند فاضل نظری
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکندباید این آیینه را برق نگاهی می شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکندگر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکندشانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکندکاروان غنچه های سرخ روزی می رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاستمثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاستآسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاستبی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاستباز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
شعله انفس و آتشزنه آفاق است
غم قرار دل پرمشغله عشاق استجام می نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه مستشدن اخلاق استبیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم
لب ساقی به دعاگویی من مشتاق استبعد یک عمر قناعت دگر آموختهام
عشق گنجی است که افزونیاش از انفاق استباد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است
راز ایـــن داغ نـــه در سجـــده ی طولانـی ماست
بوسه ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست
شـادمـــانیم کـــــه در سنگــــدلی چـــون دیــــوار
بـــاز هــــم پنجـــره ای در دل سیمانی ماست…
اشعار زیبای فاضل نظری
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمیروید، چه غم گر شاخساری بشکندباید این آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکندگر بخواهم گل بروید بعد از این از سینهام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکندشانههایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تختهسنگی زیر پای آبشاری بشکندکاروان غنچههای سرخ، روزی میرسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفتشبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفتمزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفتهمیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفتبه مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت
موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشدگیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشدخودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشدعقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشدزخمی کینه من این تو و این سینه من
من خودم خواستهام کار به اینجا بکشدیکی از ما دو نفر کشته به دست دگریست
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
گـــــرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل! مهمان نوازی کــن کـــــه دیگر تاب نیست
بیــن مـــاهی های اقیانـــوس و ماهـــی های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!…
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما داردبا نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا این همه رسوا دارددر خیال آمدی و آینه قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا داردبس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند
قطرهای قصد نشان دادن دریا داردتلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا داردعشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخنها که خدا با من تنها دارد
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرمیک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرمیا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرماین کوزه ترک خورد! چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرمخاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
گرچه چشمان تو جز از پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیستحاصل خیره در آیینه شدنها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیستآه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیستآنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره میآیی نیستخواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
پر شـــد آیینه از گـــل چینی
آه از ایــن جلوه های تزیینی
سکــه ی زندگــی دو رو دارد
گاه غمگین و گـاه غمگینــی
شاخه های همیشه بالایی
ریشه های همیشه پایینی
عاقبت مـــیهمان یک نفریم
مــرگ با طعم تلخ شیرینی