زیباترین اشعار در مورد خداوند بزرگ آسمان و زمین به صورت شعر بلند و کوتاه دو بیتی و تک بیتی را در این بخش آریا مگ اماده کرده ایم.

شعر در مورد خدا

بندگان در بند خویش اند از کسی یاری مخواه
از خدا باید بخواهی تا من اویت کند

“علیرضا بدیع”


رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت…

سعدی


خداوندا بدان ذات خداوندی‌ که‌ گر خواهد

به قدرت چرخ را در دیده موری بگنجاند

به قهاری‌که قهرش پشه‌ای راگر دهد فرمان

به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند

قاآنی


شعر سنتی در مورد پروردگار

بندگان شکر خداوند بگویند ولیک
چه توان گفت کرمهای خداوندی را

“سعدی”


اشعار کوتاه درباره خدا

خدا مرهم نه دل‌های خسته است

تسلی بخش دل‌های شكسته است

ملک الشعرا بهار


گر خدا داری ز غم آزاد شو
از خیال بیش و کم آزاد شو

“اقبال لاهوری”


دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت
یک موی ندانست ولی موی شکافت

اندر دل من هزار خورشید بتافت
آخر به کمال ذره‌ای راه نیافت

( ابن سینا )


دو بیتی در مورد خدا

هزار مرتبه کردم فرار و دیدم باز

تو از کرم به من آغوش خویش کردی باز

به لطف و رحمت و عفو و کرامتت نازم

که می‌کشی تو ز عبد فراری خود ناز


اشعار کوتاه درباره خدا

با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت

با هر چه رود نام تو را می توان سرود

بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را‍‍

با دست های روشن تو می توان گشود


و خدایی که در این نزدیکی است،

لای این شب بوها

پای آن کاج بلند

روی آگاهی آب

روی قانون گیاه…

سهراب سپهری


تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز؟
می‌کشم ناز یکی تا به همه ناز کنم …!

“قیصر امین‌ پور”


ای ز مقدارت هزاران فخر بی‌مقدار را

داد گلزار جمالت جان شیرین خار را

ای ملوکان جهان روح بر درگاه تو

در سجودافتادگان و منتظر مر بار را

عقل از عقلی رود هم روح روحی گم کند

چونک طنبوری ز عشقت برنوازد تار را

گر ز آب لطف تو نم یافتی گلزارها

کس ندیدی خالی از گل سال‌ها گلزار را

محو می‌گردد دلم در پرتو دلدار من

می‌نتانم فرق کردن از دلم دلدار را

دایما فخرست جان را از هوای او چنان

کو ز مستی می‌نداند فخر را و عار را

هست غاری جان رهبانان عشقت معتکف

کرده رهبان مبارک پر ز نور این غار را

گر شود عالم چو قیر از غصه هجران تو

نخوتی دارد که اندرننگرد مر قار را

چون عصای موسی بود آن وصل اکنون مار شد

ای وصال موسی وش اندرربا این مار را

ای خداوند شمس دین از آتش هجران تو

رشک نور باقی‌ست صد آفرین این نار را


این همه گفتیم لیک اندر بسیچ

بی‌عنایات خدا هیچیم هیچ

بی‌عنایات حق و خاصان حق

گر ملک باشد سیاهستش ورق

ای خدا ای فضل تو حاجت روا

با تو یاد هیچ کس نبود روا…

قطره‌ای کو در هوا شد یا که ریخت

از خزینه قدرت تو کی گریخت

گر در آید در عدم یا صد عدم

چون بخوانیش او کند از سر قدم

صد هزاران ضد ضد را می‌کشد

بازشان حکم تو بیرون می‌کشد

از عدم‌ها سوی هستی هر زمان

هست یا رب کاروان در کاروان

خاصه هر شب جمله افکار و عقول

نیست گردد غرق در بحر نغول