در این مطلب آریا مگ چند شعر در مورد علم و کسب دانش را آماده کرده ایم.
شعر درباره علم و دانش
گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش تو را،
گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند
بر ما شکیبایی و دانش است
ز دانش روانها پر از رامش استشکیبایی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بد
به دانش گرای و بدو شو بلند
چو خواهی که از بد نیابی گزندز دانش در بی نیازی بجوی
و گر چند سختیت آید به رویز نادان بنالد دل سنگ و کوه
ازیرا ندارد بر کس شکوهتوانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
ز جاده سخن راست، پای بیرون نه
که هیچ علم چو علم مزاج دانی نیست
به دولتت علم دین حق فراشته باد
به صولتت علم کفر در نگونساری
جان شاخه ایست، میوه آن علم و فضل و رای
در شاخه ای نگر که چه خوشرنگ میوه هاست
پایه نظم بلند از علم کمتر چون بود؟
علم موزون کم چرا از علم ناموزون بود؟
شعر کوتاه در مورد علم و دانش
درخت تو گربار دانش بگیرد
به زیر آورى چرخ نیلوفرى را
قیمت گوهر شود پیدا بر گوهر شناس
قدر ما، در پاى میزان عمل پیدا شود
ارزش انسان ز علم و معرفت پیدا شود
بیهنر گر دعوی بیجا کند رسوا شودهر که بر مردان حق پیوست، عنوانی گرفت
قطره چون واصل به دریا میشود دریا شودای که بر ما میکنی از جامه نو افتخار
افتخار آدمی کی جامه دیبا شودقیمت گوهر شود پیدا برِ گوهرشناس
قدر ما در پای میزان عمل پیدا شودآدمی هرگز نمیبیند ز سنگینی گزند
از سبکمغزی بشر چون سنگ پیش پا شوددر مسیر زندگی هرگز نمیافتد به چاه
با چراغ دین و دانش گر بشر بینا شودما که در راه طلب دم از حقیقت میزنیم
طعنههای مدعی کی سدّ راه ما شودسر فرو میآورد هر شاخه از بارآوری
میکند افتادگی انسان اگر دانا شودچند روزی گر به کام مدعی گردد فلک
غم مخور خسرو که روزی هم بهکام ما شود
اگر شما آدمی نادان و بیاطلاع باشید
و بهاین امر پیببرید
این خود یک نوع علم و اطلاع است
اگر دانش به روزی بر فزودی
زنادان تنگ روزی تر نبودی
بیارای دل را به دانش که ارز
به دانش بود چو بدانی بورز
نگه کن به جایی که دانش بود
ز داننده کشور به رامش بود
در مسیر زندگى هرگز نمى افتد به چاه
با چراغ دین و دانش گر بشر بیناشود
فزون است از آن دانش اندر جهان
که بشنود گوش آشکار و نهان
آدمى هرگز نمى بیند ز سنگینى گزند
از سبک مغزى بشرچون سنگ پیش پاشود
مالی که ز تو کس نستاند، علم است
حرزی که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتریاز من بگوی عالم تفسیرگوی را
گر در عمل نکوشی نادان مفسریبار درخت علم ندانم مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بیبریعلم آدمیتست و جوانمردی و ادب
ورنی ددی، به صورت انسان مصوریاز صد یکی به جای نیاورده شرط علم
وز حب جاه در طلب علم دیگریهر علم را که کار نبندی چه فایده
چشم از برای آن بود آخر که بنگریاز اشعار سعدی
به دانش بزرگ و به همت بلند
به بازو دلیر و به دل هوشمند
نکند هرگز اهل دانش و داد
دل مردم خراب و گنج آباد
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزگار
به دهقان نادان چه خوش گفت زن:
به دانش سخن گوی یا دم مزن
ای که دانش به مردم آموزی
آنچه گویی به خلق خود بنیوشخویشتن را علاج مینکنی
باری از عیب دیگران خاموش
گر همه علم عالمت باشد
بیعمل مدعی و کذابی
سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او
علمی که ره به حق ننماید جهالت است
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانینه محقق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چندآن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر
گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن
زانکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم
ز دانش شود کار گیتی به ساز
ز بی دانشی کار گردد درازز دل سر زند سر دانش نخست
که بر دست و پا کار گردد درستاگر در جهان نبود آموزگار
شود تیره از بی خرد روزگارتفاوت بود اهل تمییز را
به هر کس ندادند هر چیز راهمان به که نادان به دانا رود
که از دانشش کار بالا رود
نخست از کسب دانش بهرهور شو
ز جهل آباد نادانان بدر شوبود معلوم هر آزاد و بنده
که نادان مرده و داناست زندهکسی کو دعوی فرزانگی کرد
کجا با مردگان همخانگی کردولیکن پا به دانش نه درین راه
که علم آمد فراوان عمر کوتاهنیابد هیچ کس عمر دوباره
به علمی رو کز آنت نیست چارهچو کسب علم کردی در عمل کوش
که علم بی عمل زهریست بی نوشچه حاصل زانکه دانی کیمیا را
مس خود را نکرده زر سارا..بکن زین کارخانه در کتب روی
خیال خویش را ده با کتب خویز دانایان بود این نکته مشهور
که دانش در کتب داناست در گورانیس کنج تنهایی کتاب است
فروغ صبح دانایی کتاب استبود بی مزد و منت اوستادی
ز دانش بخشدت هر دم گشادی
عقل و دین پردگی پرده اوست
علم و دانش همه پرورده اوست
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواجآن که دارد ز علم و دانش کام
نهد آن را کمال ذاتی نام
نه کسی می کند مرا یاری
نه رهی دارم از برای فرارنه توان بود بردبار و صبور
نه فکندن توان ز پشت، این بارخواری کس نخواستم هرگز
از چه رو، کرد آسمانم خواراز اشعار پروین اعتصامی
تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی
نه که بر دوش گرانبار نهی باری چندافسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه
سر منه تا نزنندت بسر افساری چند
علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال
روح باید که از این راه توانگر گرددنخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر
مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد
فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد
بد و نیک و غم و شادی همه آخر گرددز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار
دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد