مجموعه اشعار حضرت ابوالفضل عباس (ع) و شعر بلند و کوتاه ویژه مداحی روز تاسوعا و شهادت عباس را در این بخش آریا مگ گردآوری کرده ایم.

اشعار زیبا در مورد حضرت عباس

قلم به دست شدم تا ز دست ها بنویسم
غریب وار پیامی به آَشنا بنویسم

نرفته یک غمم از دل غمی دگر رسد از ره
به خانه ی دل تنگ و برو بیا بنویسم

غریبی من و دل را کسی چه داند و بهتر
که مویه های غریبانه با رضا بنویسم

پی رضای رضا بودم و به خویش بگفتم
روم به طوس، در آنجا ز کربلا بنویسم

به یاد کودکی و درس و مشق و مدرسه افتم
به تخته مشق ز بابا و طفل و آ بنویسم

چه کودکانه و خوش باورانه بود و فسانه
نه آبی آمد و نی باد پس چرا بنویسم؟

به یاد قامت سقا و دست و همت سقا
رسا اگر چه نگویم ولی رسا بنویسم

گهی ز پشت حسین و گهی ز فرق ابوالفضل
یکی یکی بشنیدم دو تا دو تا بنویسم

به فرش خاک بیابان به عرش نیزه ی دونان
تنی جدا بسرایم سری جدا بنویسم

چه بر سر تنش آمد ز من مپرس که باید
ز توتیا شده در چشم بوریا بنویسم

بنی اسد بگذارید روی قبر شهیدان
غزل نه، قطعه از آن قطعه قطعه ها بنویسم

ز نوک نیزه و کنج تنور و دیر و نصارا
تمام، سیر و سفر بود از کجا بنویسم

چه می گذشت به بزم یزید با دل زینب
شراب را بگذارم کباب را بنویسم

لبی به طعنه و طغیان لبی لبالب قرآن
دگر مپرس، سزا نیست ناسزا بنویسم

(علی انسانی)


اشعار حضرت ابوالفضل عباس

عاقبت دست رسای تو جدا خواهد شد
عاقبت ماه جمال تو دو تا خواهد شد

تیر ها زائر چشمان سیاهت گردند
چشمت آیینه تمثال خدا خواهد شد

بعد تو یک حرم و لشکری از نامردان
غیرت الله چه گویم؟ که چه ها خواهد شد

نفس سوخته مشک پر آبت گوید
العطش زمزمه اهل سما خواهد شد

جسم پر خون در علقمه و بین حرم
هیبت روضه العباس به پا خواهد شد

بی عمو خیمه و بی آب شود مشک عمو
شادی خیمه مبدل به عزا خواهد شد

لشگری هلهله فتح به پا خواهد کرد
دختری بین حرم نوحه سرا خواهد شد

بی علمدار علم دست یتیمان افتد
گیسوی سوخته در باد رها خواهد شد

علقمه قبله حاجات خلائق گردد
نام تو آیه ایثار و وفا خواهد شد

(سید محمد میر هاشمی)


اشعار مذهبی عباس

شعرم شده سرشار شمیم حرم تو
با خاطره ها دلخوشم و با کرم تو

با خاطره هایی که شده دار و ندارم
دارد همه ی کودکیم بوی غم تو

انگار که از کوچه ی ما می گذرد باز
سنج و کتل و پرچم و طبل و علم تو

این بوی خوش کندر و اسفند و گلاب است
از آه دم دسته ی لبریز دم تو

ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد

رد شد همه ی دسته از این کوچه و انگار
یک عمر شدم عاشق  و بیمار و گرفتار

برسینه زنان، مویه کنان رد شد و، کارم
افتاد به دستان ابالفضلِ علمدار

غیر از من و هم دین من و ایل و تبارم
عالم همه محتاج نگاهش شده بسیار

دیوار حسینیه شده محتشم او
اصلاً شده انگار طنین در و دیوار:

ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد

گلواژه ی اشعار خدا بود ابالفضل
اسطوره ی احسان و وفا بود ابالفضل

چشمان نجیبش حرم پاک دلان شد
شاه ادب و حجب و حیا بود ابالفضل

میدان همه در سیطرۀ چشم علی بود
در کشمکش معرکه تا بود ابالفضل

وقتی که پدر آمد و دستش به کمر بود
در قلب حرم هروله ها بود: ابالفضل

ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد

دریا شده دیوانه و محو ادب او
ای جان به فدای ترک روی لب او

فهمیده ام از شور همه ارمنیان که
افتاده به دل های جهان تاب و تب او

فرزندِ علی، جانِ علی، ماهِ قبیله
پنهان شده در برق نگاهش نَسَب او

شرمنده شده و دخترکی… آه بمیرم
آب آوریش کاش نمی شد لقب او

ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد

این آخر دلداده گی و آخر دین است
یک مشک و دوتا دست که بر روی زمین است

حالا همه ی دشت شده قبضه ی عباس
یک دشت که نه، قبضه ی او عرش برین است

حالا منم و نیمه شب و دفتر شعرم
شعری که اگر خوب، اگر بد همه این است

حالا منم و نیمه شب و عطر گل یاس
حالا منم و نم نم باران که چنین است

ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد

(محسن کاویانی)


اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست

حسین، پیش تو انگار در کنار علی ست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست

زلال علقمه، در حسرت تو می‌سوزد
کنار آبی و لب‌های تفته ‌ات، تر نیست

به زیر سایه ‌ی دست تو می‌نشست، حسین
چه سایه‌ ای و چه دستی! شگفت‌آور نیست؟

حدیث غیرتت آری شگفت‌آور بود
که گفته ‌است که دست تو، آب‌آور نیست؟

شکست، بعد تو پشت حسین فاطمه، آه!
حسین مانده و مقتل، علی اکبر نیست

حسین مانده و قنداقه‌ ی علی اصغر
حسین مانده و شش ماهه ‌ای که دیگر نیست

نمانده است به دست حسین از گل‌ها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست

هزار سال از آن ظهر داغ می‌گذرد
هنوز روضه‌ی جانبازیَت، مکرّر نیست

قسم به مادرت امّ‌ البنین! امامی تو
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست

(مرتضی امیری اسفندقه)


اشعار زیبای ویژه توصیف حضرت عباس (ع)

پیچیده در فضای حرم بانگ آب، آب
بسته چو خصم بر حرم بوتراب، آب

در وادی عطش‌زده، دریا خروش داشت
اما به چشم تشنه ‌لبان شد سراب، آب

آوای العطش به ثریا رسیده بود
از سوز قصه آمده در پیچ‌ وتاب، آب

فریاد استغاثه‌ی طفلان بلند بود
از روی تشنگان ز خجالت شد آب، آب!

عباس، این شرار عطش را کند خموش
در خیمه‌ها رساند اگر با شتاب، آب

آن ماه هاشمی چو به دریا نهاد پای
الماس نور سفت از آن ماهتاب، آب

در التهاب داغ عطش بر لب فرات
از حنجری فسرده شنید این خطاب، آب:

ای روسیاه! حنجر خشکیده‌ی حسین
می‌سوزد از برای تو و، شد کباب آب!

پژمرده نوگلان حسینی ز تشنگی
از روی تشنگان حرم رخ متاب، آب!

این خیل تشنگان همه از آل کوثرند
فردا چه می‌دهی تو به زهرا جواب، آب!؟

بیرون شد از فرات، ابوالفضل با شتاب
رو سوی خیمه‌هاست، بر او همرکاب، آب

آنجا که تیر خصم، تن مشگ را درید
ساقی فسرده گشت و گرفت اضطراب، آب

با آنهمه امید، دگر ناامید شد
ساقی چو دید ریخت از آن مشگ آب، آب

با یاد کام تشنه‌ی طفلان در حرم
لب تشنه داد جان و نخورد آن جناب، آب

در دشت کربلا گذری کن، هنوز هم
پیچیده در فضای حرم بانگ آب، آب

(مهدی حسینی)


اشعار حضرت ابوالفضل عباس

امشب شب توسّل ما بر دو دست توست
در عشق حرف اوّل دفتر دو دست توست

تا مشک خالی تو شود پر ز اشک ما
رزق تمام گریه کنان بر دو دست توست

ای دست انبیاء و ملائک دخیلتان
باب المراد تا خود محشر دو دست توست

ای مستجار حضرت ارباب، الدّخیل
زیبا قمر، پناه برادر دو دست توست

ای مسجدی که وقف شدی بر حسینیه
گلدسته های نذری مادر دو دست توست

مشکی که داد بر تو سکینه گواه ماست
باب الحوائج لب اصغر دو دست توست

شمشیر زن بیا و به نیزه بسنده کن
چون ذوالفقار حضرت حیدر دو دست توست

معجر نمی کشد احدی از سر کسی
وقتی دخیل گوشه ی معجر دو دست توست

حتماً در علقمه پدر مشک می شوی
با لشگری همیشه برابر دو دست توست

مشکت به دست راست و نیزه به دست چپ
مبهوت کار جنگی ات آخر دو دست توست

وقتی که از بدن شود این دست ها جدا
باید که خواند فاتحه ی طفل خیمه را

(سعید توفیقی)


اشعار حضرت ابوالفضل عباس

درحنجره ی زخم زمین علقمه می سوخت
یک کرببلا خاک چه بی واهمه می سوخت

می ریخت نمک، زخم به داغ دل مردی
از مرثیه ی سرخ گلو زمزمه می سوخت

یک سو تن ساقی به روی دشت پر از تیر
مشک وعلم و آب به یک سو -همه می سوخت

دیوان بلا مهلکه را تبرئه می کرد
پرونده احساس در این محکمه می سوخت

وقتی که علمدار چو شمعی شده بود آب
انگار که یک باردگر فاطمه می سوخت

زنجیر نگاهی گره می خورد به خیمه
هر ضربه که می خورد به فرقی، قمه می سوخت

درخیمه غم دلهره می کشت زنی را
آنگاه که کردند پراز خون بدنی را

برچشم گلی، هاله ای از خار نشسته
یا خار تنی بین نمکزار نشسته

نه، اشک شفق نیست از این منظره شاید
خون دل زهراست که بربار نشسته

قدری کمکم کن که شوم راست ببینم
سقای حرم نیست، نه …انگار نشسته

رخساره ی ماهم  چقدر خاک گرفته
تصویر به چشمم چقَدَر تار نشسته

ای کاش که می شد سر آن تیر درآید
تیری که به چشمان علمدار نشسته

سردار سلحشور سپاه حرم من
پای سر تو چند خریدار نشسته

حالا که شکستی زفراقت کمرم را
بی تو چه بگویم تو بگو اهل حرم را


«دست بر سینه رو به کرب و بلا
السلام علیک یا سقا

قمر خانواده خورشید
صدقه دارد این قد و بالا

پسر چهارمِ امیر حُنین
دست بر سینه بنی الزهرا

چشم و ابروی تو سپاه حسین
کاشف الکرب سید الشهدا

سیزده ساله فاتح صفین
سومین بچهْ شیرِ، شیرِ خدا

ارمنی‌ها مُرید نام تواند
شاهدم سفره‌های تاسوعا

نامِ تو هم ردیف یا فَتّاح
چشمهایت مُفَرِّجُ الغَمّاء

تو که هستی، حسین هم آخر
شد پناهنده بر تو عاشورا

سایبانِ مُخَدّراتِ حرم
پشتْ گرمیِّ زینب کُبری

إعطِنی یا کریم، انا سائل
مستجیرٌ بِکَ ابوفاضل

دست گیرِ همه خدایِ ادب
دست پرورده امیر عرب

نسلْ در نسلْ خاک پایِ توایم
به تو دادیم دلْ نَسَبْ به نسبْ

سفره ات بهر سائلان پهن است
صورتت شیر و خالِ تو، چو رطب

می‌کند زنده یاد حیدر را
چین پیشانی ات به وقت غضب

اسدالله کربلا، عباس
بِنِشین با وقار بر مرکب

قد کشیدی همینکه روی اسب
لشکر کوفیان کشید عقب

می‌شود روضه را تجسم کرد
با کمی فکر، رویِ این مطلب

تا تو بودی سفر به خیر گذشت‌
ای نگهبان محمل زینب

تا تو بودی رباب اصغر داشت
غرق بوسه سپیدی غب غب

تا تو بودی ندید یک مادر
طفلش از تشنگی کند لب لب

تا تو بودی رقیه معجر داشت
روی دوش تو خواب بود هر شب

تا تو بودی کسی اجازه نداشت
بزند چوب خیزران بر لب

رفتی بر غرور‌ها برخورد
دست نامحرمان به معجر خورد

وای از لحظه‌ای که غوغا شد
رفتی و در خیام بلوا شد

دختری مشک آب دستت داد
بر دعا دست عمه بالا شد

سایه ات بین نخل‌ها گم شد
پسر فاطمه چه تنها شد

تا رسیدی کنار نهر فرات
علقمه در مقابلت پا شد

تا قیامت خجل ز لبهایت
خنکی‌های آب دریا شد

جانب خیمه راه افتادی
فکر و ذکرت لبان آقا شد

در کمینت چهار هزار نفر
تیر‌ها در کمان مهیّا شد

قدُّ و بالات کار دستت داد
چند صد تیر در تنت جا شد

بی هوا دستِ راستت افتاد
دست چپ هم شکارِ اعدا شد

حرمله در شکارِ چشم آمد
هدفش چشم‌های شهلا شد

نوکِ تیر از سرِ تو بیرون زد
تا پرش بین دیده ات جا شد

خواستی تیر را برون بکِشی
گردنت خم به سوی پا‌ها شد

از سرِ تو کلاه خود افتاد
یک نفر با عمود پیدا شد

آنچنان ضربه زد به فرقِ سرت
تا سر چینِ ابرویت وا شد

وای بی دست بر زمین خوردی
سجده گاه تو خاکِ صحرا شد

تیرهایِ کمی فرو رفته
خوب بر جسمِ اطهرت جا شد

بعدِ سی سال یا اخا گفتی
عاقبت مادر تو زهرا شد

دورتر از تنت حسین افتاد
همه دیدند قامتش تا شد

گفت: عباس خیز و کاری کن
رویِ لشگر به خواهرم وا شد

دَمِ خیمه زمان غارت‌ها
سرِ یک گوشواره دعوا شد

سند ارث بُردن از زهرا
با کف پا به چادر امضا شد

پاسخ اَیْنَ عمّیَ العباس
سیلی چند بی سر و پا شد…»

«قاسم نعمتی»