اشعار زیبای شاملو با موضوع بهار و فصل زیبایی و سر سبزی


مجموعه برگیزده اشعار احمد شاملو در مورد فصل بهار، زیبایی بهار و سر سبزی این فصل را در ادامه گردآوری کرده ایم.

اشعار بهار شاملو

چشمه ساری در دل و آبشاری در كف

آفتابی در نگاه و فرشته ای در پیراهن

از انسانی كه تویی

قصه ها توانم كرد

غم نان اگر بگذارد


رنگها در رنگها دویده

از رنگین كمان بهاری تو

كه سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است

نقشها می توانم زد

غم نان اگر بگذارد


نغمه در نغمه در افكنده

ای مسیح مادر ای خورشید

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم كرد

غم نان اگر بگذارد


از دستهای گرم تو

كودكان توأمان آغوش خویش

سخنها می توان گفت

غم نان اگر بگذارد


شعر زیبا با موضوع بهار از شاملو

به صد امید آمد، رفت نومید

بهار آری بر او نگشود کس در.

درین ویران به رویش کس نخندید

کس‌اش تاجی ز گُل ننهاد بر سر.

کسی از کومه سر بیرون نیاورد

نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.

هوا با ضربه‌های دف نجنبید

گُلی خودروی برنامد ز باغی.

نه آدم‌ها، نه گاوآهن، نه اسبان

نه زن، نه بچه… ده خاموش، خاموش.

نه کبک‌انجیر می‌خوانَد به دره

نه بر پسته شکوفه می‌زند جوش.

به هیچ ارابه‌یی اسبی نبستند

سرودِ پُتکِ آهنگر نیامد

کسی خیشی نبُرد از ده به مزرع

سگِ گله به عوعو در نیامد.

کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال

که پا بر جاده‌ی خلوت گذارد

کسی پیدا نشد در مقدمِ سال

که شادان یا غمین آهی بر آرد.

غروبِ روزِ اول لیک، تنها

درین خلوتگهِ غوکانِ مفلوک

به یادِ آن حکایت‌ها که رفته‌ست

ز عمقِ برکه یک دَم ناله زد غوک…

بهار آمد، نبود اما حیاتی

درین ویران‌سرای محنت‌آور

بهار آمد، دریغا از نشاطی

که شمع افروزد و بگشایدش در!


اشعار زیبای شاملو با موضوع بهار و فصل زیبایی و سر سبزی

بر آن فانوس که‌ش دستی نیفروخت

بر آن دوکی که بر رَف بی‌صدا ماند

بر آن آیینه‌ی زنگار بسته

بر آن گهواره که‌ش دستی نجنباند

بر آن حلقه که کس بر در نکوبید

بر آن در که‌ش کسی نگشود دیگر

بر آن پله که بر جا مانده خاموش

کس‌اش ننهاده دیری پای بر سر

بهارِ منتظر بی‌مصرف افتاد!

به هر بامی درنگی کرد و بگذشت

به هر کویی صدایی کرد و اِستاد

ولی نامد جواب از قریه، نز دشت.

نه دود از کومه‌یی برخاست در ده

نه چوپانی به صحرا دَم به نی داد

نه گُل رویید، نه زنبور پر زد

نه مرغِ کدخدا برداشت فریاد.


اشعار شاملو با موضوع بهار

من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه

میون جنگلا طاقم می کنه

تو بزرگی مثل شب

اگه مهتاب باشه یا نه

تو بزرگی

مثل شب

خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو

تازه وقتی بره مهتاب و

هنوز

شب تنها

باید

راه دوری رو بره تا دم دروازه روز

مث شب رود بزرگی

مث شب

تازه روزم که میاد

تو تمیزی

مث شبنم

مث صبح

تو مث مخمل ابری

مث بوی علفی

مثل اون ململ مه نازکی

اون ململ مه

که روی عطر علفا مثل بلاتکلیفی

هاج و واج مونده مردد

میون ماندن و رفتن

میون مرگ و حیات

مث برفایی تو

تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه

مث اون قله مغرور بلندی

که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی!

من باهارم تو زمین

من زمینم  تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای تو باغم میکنه

میون جنگلا طاقم می کنه.


سالی

نوروز

بی چلچله بی بنفشه می آید،

جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب

بی گردش ِ مُرغانه ی رنگین بر آینه

سالی

نوروز

بی گندم ِ سبز و سفره می آید،

بی پیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور

بی رقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.

سالی

نوروز

همراه به درکوبی مردانی

سنگینی بار ِ سال هاشان بر دوش:

تا لاله ی سوخته به یاد آرد باز

نام ِ ممنوع اش را

وتاقچه گناه

دیگربار

با احساس ِ کتاب های‌ ممنوع

تقدیس شود.

در معبر ِ قتل ِ عام

شمع های‌ خاطره افروخته خواهد شد.

دروازه های‌ بسته

به ناگاه

فراز خواهدشد

دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد

لبان فراموشی به خنده باز خواهدشد

و بهار

در معبری از غریو

تا شهر

خسته

پیش باز خواهدشد

سالی

آری

بی گاهان

نوروز

چنین آغاز خواهدشد