در این بخش آریا گلچینی از اشعار زیبای عاشقانه و احساسی رودکی با گزیده شعر کوتاه و بلند ارائه کرده ایم.

اشعار زیبای رودکی

اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود

چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم، که کردگار من است

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بند است بازگشتن او

شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود

بنفشه‌ های طری خیل خیل بر سر کرد

چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود

بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری

ز لب فرو شود و از رخان برآید زود


هیچ شادی نیست اندر این جهان
برتر از دیدار روی دوستان

هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر
از فراق دوستان پر هنر


با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا

باشد گه وصال ببینند روی دوست
تو نیز در میانه ی ایشان ببینیا

تا اندران میانه، که بینند روی او
تو نیز در میانه ی ایشان نشینیا


اشعار دو بیتی رودکی

در منزل غم فگنده مفرش ماییم

وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم

عالم چو ستم کند ستمکش ماییم

دست خوش روزگار ناخوش ماییم


با داده قناعت کن و با داد بزی

در بند تکلف مشو، آزاد بزی

در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی


شعر زیبا و احساسی از رودکی

کار همه راست، آن چنان که بباید
حال شادیست، شاد باشی، شاید

انده و اندیشه را دراز چه داری؟
دولت خود همان کند که بباید

رای وزیران ترا به کار نیابد
هر چه صوابست بخت خود فرماید

چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق
و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید

ایزد هرگز دری نبندد بر تو
تا صد دگر به بهتری نگشاید


اشعار کوتاه و طولانی رودکی با مضامین عاشقانه و احساسی زیبا

چهار چیز مر آزاده را زغم بخرد
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد

هر آن که ایزدش این چهار روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد


آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب

با صد هزار نزهت و آرایش عجیب

شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان

گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب…

باران مشکبوی ببارید نو به نو

وز برگ بر کشید یکی حله قشیب

کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت

هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

تندر میان دشت همی باد بردمد

برق از میان ابر همی برکشد قضیب

لاله میان کشت بخندد همی ز دور

چون پنجه عروس به حنّا شده خضیب

بلبل همی بخواند در شاخسار بید

سار از درخت سرو مرو را شده مجیب…

هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب

دیدار خواجه خوب‌تر، آن مهتر حسیب

شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب

فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب

دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی

بارید کان مطرب بودی به فر و زیب


کسی را چو من دوستگان می چه باید؟
که دل شاد دارد بهر دوستگانی

نه جز عیب چیزیست کان تو نداری
نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی


تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت

بر حسن و جوانیت دل نرم نداشت

اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی

جان بستد و از جمال تو شرم نداشت


اشعار کوتاه و طولانی رودکی با مضامین عاشقانه و احساسی زیبا

با داده قناعت کن و با داد بزی

در بند تکلف مشو، آزاد بزی

در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور

در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی


ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو

وی گریهٔ طفل بی گناه از غم تو

افغان خروس صبح گاه از غم تو

آه از غم تو! هزار آه ازغم تو!


در رهگذر باد چراغی که تراست

ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست

بوی جگر سوخته عالم بگرفت

گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!


جایی که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خونست

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست؟


بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل

این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل


گر بر سر نفس خود امیری، مردی

بر کور و کر، ار نکته گیری، مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده ای بگیری، مردی


اشعار کوتاه و طولانی رودکی با مضامین عاشقانه و احساسی زیبا

با آنکه دلم از غم عشقت خون است

شادی به غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هر شب و گویم : یا رب

هجرانش چونین است ، وصالش چون است ؟


بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی

ای بخارا شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی


اشعار کوتاه و بلند رودکی

شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد

نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد

باد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه باداباد

شاد بوده‌ست از این جهان هرگز
هیچ کس؟ تا از او تو باشی شاد

داد دیده‌ست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد


تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بی‌نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند

دانش اندر دل چراغ روشنست
وز همه بد بر تن تو جوشنست


کاروان شهید رفت از پیش

وآن ما رفته گیر و می‌اندیش

از شمار دو چشم یک تن کم

وز شمار خرد هزاران بیش

توشهٔ جان خویش ازو بربای

پیش کایدت مرگ پای آگیش

آن چه با رنج یافتیش و به ذل

تو به آسانی از گزافه مدیش

خویش بیگانه گردد از پی سود

خواهی آن روز؟ مزد کمتر دیش

گرگ را کی رسد ملامت شاه

باز را کی رسد نهیب شخیش


یکدمک با خود آ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی

جور کم، به ز لطف کم باشد
که نمک بر جراحتم پاشد

جور کم، بوی لطف آید از از او
لطف کم، محض جور زاید از او

لطف دلدار اینقدر باید
که رقیبی از او به رشک آید