مجموعه اشعار حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاعر خوش سخن ایرانی را در این بخش مجله آریا آماده کرده ایم. در ادامه گزیده ای از اشعار شاهنامه فردوسی را بخوانید.
مجموعه گلچین اشعار شاهنامه فردوسی
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه به خواری بود
مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
نگر تا چه کاری، همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
تو تا زنده اي سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
اشعار شاهنامه فردوسی
به نزد کهان و به نزد مهان
به اذيت موری نیرزد جهان
شعر فردوسی نابرده رنج
به رنج اندر است اي خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
به گیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی تبر هیچ اندیشه نیست
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی بجز خوبی و خرّمی
بخور آن چه داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی
اگر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا، کس رها
خردمند کآرد هوا رابه زیر
بود داستانش چو شیر دلیر
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز گفتنی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
شعر زیبای فردوسی درباره خوبی کردن
بیا تا همه ی دست نیکی بریم
جهان جهان رابه بد نسپرسمنباشد همه ی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنجِ دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدَن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدارجز وی را مخوان کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهانازو بر روان محمد سلام
بیارانش بر هریکی برفزودسر انجمن بد ز یاران علی
که خوانند وی را علی ولیهمه ی پاک بودند و پرهیزگار
سخن هایشان برگذشت از شمارکنون بر سخن ها فزایش کنیم
جهان آفرین را ستایش کنیمبه یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراسبسی رنج بردم دراین سال سی
عجم زنده کردم بدین فارسی
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
اشعار زیبای فردوسی
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دیدچنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمایمبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین منهمه ی کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد بادگر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد منهمه ی زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
گر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرستچو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه ی جای بیمست و تیمار و باکبیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراستر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنوددروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیابه پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکردجهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزادازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمردچو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریارز مادر همه ی مرگ را زادهایم
برینیم و گردن ورا دادهایم
شعر عاشقانه فردوسی
ازآن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنجشما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فرازچنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ؛ گاه مهرگهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤسبدان اي پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بینهیبنگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذردبدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشمچو خشم آوری هم پشیمان شوی
به عذر نگهبان درمان شویبه فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز رامجوی از دل عامیان راستی
که از جست و جو آیدت کاستیوزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخورنه خسروپرست و نه یزدانپرست
اگر پای گیری سر آید به دستبترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهانسخن هیچ مگشای با رازدار
که وی را بود نیز انباز و یارسخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیرسخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازهرویمکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش راهرانکس که عذر کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواههمه ی داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبارچو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوسبه جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگوگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستیازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آبرویچو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شویتو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دارهمی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهانکه باشد ز هر بد نگهدارتان
همه ی نیک نامی بود یارتانز یزدان و از ما بر آن کس سلام
که تارش خرد باشد و داد پودنیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد منبیا تا همه ی دست نیکی بریم
جهان جهان رابه بد نسپرسم
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذردخداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمایخداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهرز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهي بر شده پیکرستبه بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده رانیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاهسخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خردخرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همیستودن نداند کس وی را چو هست
میان بندگی را ببایدت بستخرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهي سخته کی گنجد اویبدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توانبه هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شویپرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاهتوانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بوداز این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلیدسرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربندپذیرنده هوش و رای و خرد
مر وی را دد و دام فرمان بردز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکیمگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همیترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهانداولین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن رابه بازی مدارشنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفریننگه کن سرانجام خودرا ببین
چو کاری بیابی ازین به گزینبه رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاستچو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلانگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست دردنه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدشنه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همیازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار
دانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منستهنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکسهمه ی یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراسدریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـودچـو ایـران نباشد تن من مـباد
دراین بوم و بر زنده یک تن مبادهمـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریمهمه ی سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیمچنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کاماگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩﺯ ﻣﯽ ﻧﺸﺌﻪ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖﺍﺩﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺷﺪ ﻭﺑﺎﻝ
ﺑﻪ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽ
ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻨﯽﮐﻨﻮﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﻣﯽ
ﮐﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﯼ ﻧﯽﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﺎﻡ
ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺭﯾﻢ ﺟﺎﻡﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩ
ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩﭼﻮ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺩ
ﻫﻤﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺑﮑﺮ ﻭ ﻋﻤﺮ ﺷﻮﺩﺯ ﺷﯿﺮ ﺷﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭ
ﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﺭﮐﻪ ﺗﺎﺝ ﮐﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺯﻭ
ﺗﻔﻮ ﺑﺮﺗﻮ ﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺗﻔﻮﺩﺭﯾﻎ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ
ﮐﻨﺎﻡ ﭘﻠﻨﮕﺎﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ
هران گه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چنان دان که نادان تری آن زمان
مشو بر تن خویش بر بدگمان
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
که بر دانشی مرد خوار است گنج
سخن ماند از ما همی یادگار
تو با گنج دانش برابر مدار
تن مرده چون مرد بی دانشست
که نادان به هر جای بی رامشستکه دشمن که دانا بود به ز دوست
که با دشمن و دوست دانش نکوست
مگو آن سخن کاندرو سود نیست
کزان آتشت بهره جز دود نیست
شعر قشنگ فردوسی
ز دانش بود جان و دل را فروغ
نگر تا نگردی به گرد دروغ
سخنگوی چون بر گشاید سخن
بمان تا بگوید تو تندی مکن
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که بهره ندارد ز دانش بسیکه بیکاری او ز بی دانشی است
به بی دانشان بر بباید گریست
نمانیم که این بوم ویران کنند
همی تاراج از شهر ایران کنند
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمینبیارای دل رابه دانش که ارز
به دانش بود چو بدانی بورزبه دانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست آهرمنیبه دانش بود بیگمان زنده مرد
خنک رنجبردار پایند مردچنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیرهر آن مغز کو را خرد روشنست
ز دانش به گرد تنش جوشنستیک فارسی بود هشیار نام
که بر چرخ کردی به دانش لگام
بر ما شکیبائی و دانش است
ز دانش روان هاي پر از رامش استشکبیائی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بدنگه کن به جاییکه دانش بود
ز داننده کشور به رامش بود
کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار و کردار بهتر بودخرد باید و دانش و راستی
که کژی بکوبد ار کاستی
میاسای از آموختن یک زمان
ز دانش میفکن دل اندر گمانهمیشه یکی دانشی پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دارفزون است ازآن دانش اندر جهان
که بشنود گوش آشکار و نهان
شعر کوتاه عاشقانه فردوسی
اگر دانشی مرد گوید سخن
تو بشنو که دانش نگردد کهنبه رنج اندر ار تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاستبیاموز و بشنو ز هر دانشی
بیابی ز هر دانشی رامشی
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه ی دانش و داد دادن بسیچ
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فرچو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بناگر چند بخشی ز گنج سخن
بر افشان که دانش نیاید به بن
چو ایران مباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباداگر سر به سر تن به کشتن دهیم
ازآن به که کشور به دشمن دهیم
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منستهنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را بکسهمه ی یک دلانند یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراسچنین گفت موبد که مرد بنام
به از زنده دشمن بر او شاد کاماگر کشت خواهد تو را روزگار
چه نیکو تر از مرگ در کار زارهمه ی روی یکسر بجنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بودز دانش اولین به یزدان گرای
کجا هست و باشد همیشه به جایبه دانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدان شناسدگر آن که دارد ز یزدان سپاس
بود دانشی مرد نیکی شناسبه دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمایبپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهنکه از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکترچنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرینبه گیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیستسر راستی دانش ایزیدیست
چو دانستیش زو نترسی ؛ بدیست