در این مطلب آریا مگ مجموعه ای از اشعار زیبای وحشی بافقی را گردآوری کرده ایم.
اشعار عاشقانه و زیبای وحشی بافقی
ایا مدهوش جام خواب غفلت
فکنده رخت در گرداب غفلت
ازین خواب پریشان سر برآور
سری در جمع بیداران در آور
در این عالی مقام پر غرایب
ببین بیداری چشم کواکب
تماشا کن که این نقش عجب چیست
ز حیرت چشم انجم مانده بر کیست
که میگرداند این چرخ مرصع
که برمیآرد این دلو ملمع
که شب افروز چندین شب چراغ است
که ریحان کار این دیرینه باغ است
چه پرتو نور شمع صبحگاه است
چه قوت سیر بخش پای ماه است
چه جذب است این کزین دریای اخضر
به ساحل میدواند کشتی خور
چه لنگر کوه را دارد زمین گیر
فلک را هست این سیر از چه تأثیر
ز یک جنسند انگشت و زبانت
به جنبش هر دو از فرمانبرانت
زبان چون در دهان جنبش کند ساز
چه حال است این کز او میخیزد آواز
چرا انگشت جنبانی چو در مشت
نیاید چون زبان در حرف انگشت
ترا راه دهان و گوش و بینی
یکی گردد بهم چون نیک بینی
چرا بینی چو گیری نشنوی بوی
چرا نبود چو لب گوشت سخن گوی
چرا چون گوش گیری نشنوی هیچ
حکایت گوش کن یک دم در این پیچ
برون از عقل تا اینجا کسی هست
که او در پرده زینسان نقشها بست
درین پرده که هر جانب هزاران
فتاده همچو نقش پرده حیوان
بیا وحشی لب از گفتار دربند
سخن در پرده خواهی گفت تا چند
همان بهتر که لب بندی ز گفتار
نشینی گوشهای چون نقش دیوار
خداوندا نه لوح و نه قلم بود
حروف آفرینش بی رقم بود
ارادت شد به حکمت تیز خامه
به نام عقل نامی کرد نامه
هزاران پرده بر قانون عشق است
به هر یک نغمهها ز افسون عشق است
به هر دم عشق پر افسون و نیرنگ
ز هر پرده نوایی دارد آهنگ
خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام
همه ناکامی اما اصل هر کامخوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق
خوشا آغاز سوز آتش عشقاگر چه آتش است و آتش افروز
مبادا کم که خوش سوزیست این سوزچه خوش عهدیست عهد عشقبازی
خصوصا اول این جان گدازیهر آن شادی که بود اندر زمانه
نهادند از کرانه در میانهچو یکجا جمع شد آن شادی عام
شدش آغاز عشق و عاشقی نا
چه خوش بودی دلا , گر روی او هرگز نمیدیدی
جفاهای چنین از خوی او , هرگز نمیدیدیسخنهایی که در حق تو , سر زد از رقیب من
گرت میبود دردی , سوی او هرگز نمیدیدیبدین بد حالی افکندی مرا , ای چشم تر آخر
چه بودی گر رخ نیکوی او , هرگز نمیدیدیز اشک ناامیدی کاش ای دل , کور میگشتی
که زینسان غیر را پهلوی او , هرگز نمیدیدیترا سد کوه محنت کاشکی , پیش آمدی وحشی
که میمردی و راه کوی او , هرگز نمیدیدی
شعر بلند وحشی بافقی
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازهی حرمان که داریای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهی حیوان که داریای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داریپژمرده شد ای زرد گیا ه برگ امیدت
امید نم از چشمهی حیوان که داریای شعلهی افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داریما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داریوحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را
ای مسلمانان نمیدانم گناه خویش را
ای که پرسی موجب این نالههای دلخراش
سینهام بشکاف تا بینی درون خویش را
گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست
من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را
لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک
حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را
حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن
حرف باید زد به حد خویشتن درویش را
خوش است آن مه به اغیار آزمودم
به من خوش نیست بسیار آزمودم
همان خوردم فریب وعده تو
ترا با آنکه صد بار آزمودم
ز تو گفتم ستمکاری نیاید
ترا نیز ای ستمکار آزمودم
به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم
به من یار است دشمنتر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم
کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم
اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم
ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
مست حُسنی با رقیبان میل مِی خوردن مکن
بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش
آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش
گر چه میدانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش
صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش
من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش
ما را دوروزه دوری دیدار میکشد
زهری است این ، که اندک و بسیار میکشد
عمرت دراز باد ، که ما را فراق تو
خوش میبرد به زاری و ، خوش زار میکشد
مجروح را جراحت و ، بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار میکشد
آنجا که حُسن ، دست به تیغ کرشمه بُرد
اول جفاکشان ِ وفادار میکشد
وحشی ؛ چنین کُشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزاربار ، نه یکبار ، میکشد
اشعار عاشقانه وحشی بافقی
دردمندان را دوایی نیست
در میخانه ها
ساده دل آنکس که پیمان بست
با پیمانه ها
جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
گو مکن غمزهٔ او سعی به دلداری ما
زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر
بسکه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست
گر سد آزار ببینم ز دل آزار دگر
وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش
که نیفتد سرو کارت به جفا کار دگر
ما چو پیمان با کسی بستیم ، دیگر نشکنیم
گر همه زهر است چون خوردیم ، ساغر نشکنیم
ما درخت افکن نه ایم ، آنها گروهی دیگرند
با وجود صد تبر ، یک شاخ بی بر نشکنیم
تو پاک دامن نوگلی من بلبل نالان تو
پاک از همه آلایشی عشق من و دامان توزینسان متاز ای سنگدل ترسم بلغزد توسنت
کز خون ناحق کشتگان گل شد سر میدان تواز جا بجنبد لشکری کز فتنه عالم پرشود
گر غمزه را فرمان دهد جنبیدن مژگان توتو خوش بیا جولان کنان گو جان ما بر باد رو
ای خاک جان عالمی در عرصه جولان توسهلست قتل عالمی بنشین تو و نظاره کن
کز عهد میآید برون یک دیدن پنهان توبردل اگر خنجر خورد بر دیده گر نشتر خلد
آگه نگردم بسکه شد چشم و دلم حیران تووحشی چه پرهیزی برو خود را بزن بر تیغ او
آخر تو را چون میکشد این درد بی درمان تو
ماهى به آب گفتا ، من عاشق تو هستم…
از لذت حضورت ، مى را نخورده مستم!!آیا تو میپذیرى ، عشق خدائیم را ؟..
تا این که بر نتابى ، دیگر جدائیم را؟!!آب روان به ماهى ، گفتا که باشد اما..
لطفا بده مجالى ، تا صبح روز فردا!!باید که خلوتى با ، افکار خود نمایم..
اینجا بمان که فردا ، با پاسخت بیایم!!ماهی قبول کرد و ، آب روان گذر کرد..
تنها براى یک شب ، از پیش او سفر کرد!!وقتى که آمدش باز ، تا این که گوید آرى..
یک حجله دید و عکسى ، بر آن به یادگارى!!خود را ز پیش ماهى ، دیشب که برده بودش..
آن شاه ماهى عشق ، بى آب مرده بودش!!نالید و یادش افتاد ، از ماهى آن صدایی..
وقتى که گفت با عشق ، میمیرم از جدایى!!ای کاش آب می ماند ، آن شب کنار ماهی..
ماهی دلش نمی مرد ، از درد بی وفایی!!آری من و شما هم ، مانند آب و ماهی..
یک لحظه غفلت از هم ، یعنی همین جدایی!!…
دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
من و زخم تیزدستی که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده در خاک و تنم خبر ندارد
همه زهر خورده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد
ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد
بکش و بسوز و بگذر منگر به اینکه عاشق
بجز اینکه مهر ورزد گنهی دگر ندارد
می وصل نیست وحشی به خمار هجر خو کن
که شراب ناامیدی غم دردسر ندارد
کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را
نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را
توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را
من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک میبینم
که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را
به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را
اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری
ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را
نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی
مگر وحشی نمیداند، زبان رمز و ایما را
دلم دارد به چین کاکلش سد گونه حیرانی
به عالم هیچکس یارب نیفتد در پریشانی
ز ما سد جان نمیگیری که دشنامی دهی ز آن لب
به سودای سبکروحان مکن چندین گرانجانی
چوکان در سینه دارم رخنهها از تیغ بدخویی
ز پیکانهای خون آلود او پر لعل پیکانی
به سد جان گرامی آن لب دلجوست ارزنده
عجب لعلیست پر قیمت به صاحب باد ارزانی
بر آنم تا برآید جان و از غم وارهانم دل
ولی بی تیغ جانان بر نمیآید به آسانی
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جملهٔ اعضای خویش راگویی هزار بند گران پاره میکنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش رادر زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش راهر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش راعمر ابد ز عهده نمیآیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش راوحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
مار ز یاری چو کفت بوسه داد
داد دمش خرمن عمرت به باد
تیغ من از خون تو چون رنگ بست
داد تو را چشمه حیوان به دست
تا تو بدانی که ز دشمن ضرر
به که رسد دوستی از اهل شر
حیرتم از گردن پر زور توست
کاو به چنین بار بماند درست
گوهر آدم اگر از درهم است
خر که زرش بار کنی آدم است
زان فکنی جامه ی اطلس به دوش
تا شود آن بر خریت پرده پوش
گشت چو از باد قوی گوسفند
پنجه قصاب از او پوست کند
ناخلفی پا چو نهد در میان
پرتو عزت برد از دودمان
پرتو جمعی ز سر یک تن است
مجلسی از مشعله ای روشن است
پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمیدارم دوست
از غایت تلخیی که در هجران است
اندر ره انتظار چشمی که مراست
بی نور شد و وصال تو ناپیداست
من نام بگرداندم و یعقوب شدم
ای یوسف من نام تو یعقوب چراست
روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر
میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است
به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر
خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
حکایتیست که گفتی هزار بار دگر
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف
خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط