در این بخش از سایت آریا مگ چند شعر زیبای کوتاه و بلند غمگین در مورد تنهایی را برای شما عزیزان گردآوری کرده ایم.

اشعار غمگین تنهایی

میدانی چقدر آمدن بدهکاری !؟

چقدر بودن

چقدر گفتن

چقدر بی خوابی…

آمار همه شان را دارم

من طلبکار دقیقی هستم


ﺁﻩ

ﺁﺭﯼ ، ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ

ﺍﻣﺎ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ

ﺍﻭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ

ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﯿﺴﺖ…!!


کاری به کار پاییز ندارم

دو شقه ایستاده است

در دو سوی دروازه ی شهر

زمستان را چگونه گرم کنم !؟

اصلن شعر

راه خانه اش را گم می کند

وقتی نباشی


شعر تنهایی

تنهایی

فضای خانه را تنگ کرده است

به خیابان می روم

و طوری رفتار می کنم

که خودم را

با دیگران اشتباه می گیرم


ای کاش

خیابانی را

برای روز مبادا

نگه داشته بودم

چه می دانستم

تو میروی

و من می مانم

با شهری پر از

خیابان های لبریز خاطره


از فکر کمبودت تو این روزا

شب ها همیشه دیر میخوابم

روزا به آغوش خودم میرم

شب ها خودم موهامو می بافم


مجمعه شعر غمگین تنهایی

قرار نبود بیایی

آمدی

قرار نبود بمانی

ماندی

قرار نبود بروی

رفتی

قرار شد برنگردی …

راستی عزیزم

هنوز هم بی قراری میکنی ؟


استخوان میترکاند سوز دلتنگی

بهانه ی مضحکی ست برف

پیش از این

از نبودنت یخ زده ام ….


شعر تنهایی

آدم ها …

این آدم ها که ” تو ” نیستند ؛

اما همیشه بجای “تو” اند.

آدم های مسلح به اسلحه ی قضاوت …

آدم هایی که خوب بلدند این اسلحه را بگیرند

در دست و به سمت تو شلیک کنند.

آدم های قاضی بالفطره …

آدم هایی که حکم ات را صادر و قصاصت می کنند.

می کشند.

دفن می کنند

و بعد برایت گل می آورند.

آدم ها …

این آدم های بی رحم …

این آدم ها …


اشعار سوزناک تنها شدن

عشق و شعر و شعار را

بی خیال

فقط بگو

حجم نبودن

کسی را تا حالا

بغل کرده ای


اشعار غمگین تنها شدن

آن چراغی

که در این پنجره می سوخت

چه شد؟

آن نگاهی

که به شبهای غمین نگران

بر سکوت ره تبدار تو

می دوخت چه شد؟


شعر تنهایی

بعد رفتنت

نه آغوش پنجره

اشتیاقی به صبح دارد

نه خلوت شب

میلی به ماه و ستاره

من مانده ام و پرده های آرام

این اتاق تیره و تارهای عنکبوت…

اینجا احتمال زندگی کم است

بر نگرد !


بدبختی آنجاست که

همه ات را برایش میگذاری

همه ات را ور میدارد

می اندازد یک جای دور

که دیگر خودت هم نمیتوانی

خودت را پیدا کنی!!


یک نقطه کور و درمانده شده ام این روزها‌…

بغض زیر گلویم ؛

به خفقان کشانده حالم را…

فریادی در من است ،

میان دو کوه از غم تو: بمان ، بمان، بمان…


هواهای

دونفره را

تنهایی قدم زدیم

با

یاد کسانی

که

هوای ما را نداشتند…


در رگه هایی از زندگی ات… .

من ،جاری شده ام… !

آرام، آهسته و زیر پوستی…

جوری که خودت هم نمی دانی!

میدانی؟ اگر نباشم، کلافه ای؛

و بی قرار…!

جاری شده ام …

لا به لای تمام خواب های شیرینت…!

متولد شده ام از تو … .

در قلب تو و برای تو!

نگاهت را می خوانم،

حفظ می کنم همه ات را…!

و من همچنان جاری هستم در تو ..‌.

بوسیده ام تمام لحظه هایت را ؛

و بعد…

روح شدم ، نوازشت دادم!

خلاصه شدم در تو…

همانجا بود که من ، « تو » شدم!


به رفتن تو خیره ام ، به سایه ی تو بر زمین

به خاطرات پشت سر، به روزهای بعد از این

پس از تو راه چاره ای برای من نمانده است

نگاه میکنم به تو ، به رفتنت فقط همین


من به تو فکر نمی‌کنم

تو هم به من فکر نمی‌کنی

فقط بنظرت عجیب نیست

که شب تمام نمی‌شود؟


آدما نیاز دارن یه دوره‌هایی تنهایی رو

توی زندگیشون تجربه کنن.

اما بهتر می‌شه اگه به اینم فکر کنن

که یه روزی قراره این دوره‌ها تموم بشن


بیماریِ شگفتی در جهان هست

و آن خواستنِ چیزی است

که نداری و پس زدن آن

وقتی که بدستش آوردی


درست یادم نیست

چند سالم بود

اما هنوز بند کفشم را

مادرم می بست

که یک روز

باد ، بادبادکم را برد

با عقل جور در بیاید یا نه

از آن به بعد

نیمه ی گمشده ی هیچ مردی

نشدم !