گزیده اشعار عاشقانه و عارفانه عطار نیشابوری، تک بیتی، دو بیتی، شعر کوتاه، شعر بلند، غزلیات و رباعیات این شاعر را در این قسمت از آریا مگ قرار داده ایم با ما همراه باشید.
اشعار عطار نیشابوری
ای دل اگر عاشقی، در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب، منتظر یار باشدلبر تو دائما بر در دل حاضر اسـت
رو در دل برگشای، حاضر و بیدار باشدیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او، روی بـه دیوار باشناحیت دل گرفت، لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی، عاشق هشیار باشنیست کس آگه کـه یار، کی بنماید جمال
لیک تو باری بـه نقد ساخته کار باشدر ره او هرچه هست، تا دل و جان نفقه کن
تو بـه یکی زندهای، از همه ی بیزار باشگر دل و جان تو را دُرِ بقا آرزوست
دم مزن ودر فنا همدم عطار باش
تک بیتی عطار
داشتم امید آنک بو کـه درآیی بـه خواب
عمر شد و دل ز هجر، خون شد و خوابی نیافت…
بوسعید مهنه در حمام بود
قایمیش افتاد و مردی خام بود
شوخ شیخ آورد تا بازوی او
جمع کرد ان جمله پیش روی او
شیخ را گفتا:«بگو اي پاک جان!
تا جوانمردی چه باشد در جهان؟»
شیخ گفتا «شوخ مخفی کردن اسـت
پیش چشم خلق نا آوردن اسـت»
این جوابی بود بر بالای او
قایم افتاد ان زمان در پای او
چون بـه نادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد
خالقا، پروردگارا، منعما
پادشاها، کارسازا، مکرما
چون جوانمردی خلق عالمی
هست از دریای فضلت شبنمی
قایم مطلق تویی اما بـه ذات
وز جوانمردی ببایی در صفات
شوخی و بیشرمی ما در گذار
شوخ ما را پیش چشم ما میار
از غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل
جان و دل من تویی اي دل و اي جان منهست دل عاشقت منتظر یک نظر
تا کـه برآید ز تو حاجت دو جهان من
دو بیتی های ناب
ز عشقت سوختم اي جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایینه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی
اي دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایماً بر در دل حاضر اسـت
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیده ي جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی بـه دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه کـه یار کی بنماید جمال
لیک تو باری بـه نقد ساخته ي کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو بـه یکی زندهاي از همه ی بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن ودر فنا همدم عطار باش
چومویت مشکبار آمد سفر کن
سحرگه بر صبامویی گذر کنمرا مویی ز حال خود خبر ده
ز مویت مژده باد سحر ده
شعر کوتاه عطار نیشابوری
عقل تو چون قطره اي اسـت مانده ز دریا جدا
چند کند قطره اي فهم ز دریای عشق …
عقل کجا پی برد شیوه سودای عشق؟!
باز نیابی بـه عقل سر معمای عشق
عزم ان دارم کـه امشب نیم مست
پای کوبان کوزه دُردی بـه دست
سر بـه بازار قلندر در نهم
پس بـه یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پرده پندار میباید درید
توبه زهاد میباید شکست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
این جهان و ان جهان ودر نهان
آشکارا در نهان ودر عیانهم عیان و هم نهان پیدا توئی
هم درون گنبد خضرا توئی
بوی زلف یار آمد، یارم اینک می رسد
جان همی آساید و دلدارم اینک می رسد
شعر بلند عارفانه و عاشقانه
تنت قافست و جانت هست سیمرغ
ز سیمرغی تو محتاجی بـه سی مرغحجاب کوه قافت آرد و بس
چو منعت میکند یک نیمه شو پسبـه جز نامی ز جان نشنیده تو
وجود جان خود تن دیدهٔ توهمه ی عالم پر از آثار جان اسـت
ولی جان از همه ی عالم نهانستتو سیمرغی ولیکن در حجابی
تو خورشیدی ولیکن در نقابیز کوه قاف جسمانی گذر کن
بدار الملک روحانی سفر کن
ای هجر تو وصل جاودانی اندوه تو عيش و شادمانی
در عشق تو نيم ذره حسرت خوشتر ز وصال جاودانی
هد هد آشفته دل پر انتظار در بین جمع آمد بیقرار
گفت: «ای مرغان منم بی هیچ ریب هم برید۱ حضرت۲ و هم پیک غیب
مجمعی کردند مرغان جهان ان چه بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند: «این زمان در روزگار نیست خالی هیچ شهر از شهریار
گر بر فكني نقاب از روي جبريل شود بـه جان فشانی
كس نتواند جمال تو ديد زيرا كه ز ديده بس نهانی