در این بخش آریا مگ مجموعه ای از اشعار زیبا و عاشقانه نیما یوشیج شاعر معروف را گردآوری کرده ایم.

اشعار عاشقانه و زیبای نیما یوشیج

خطی ست بر این دایره مانده نگون
تا پای از این دایره منهی بیرون
صدعلت و معلول به‌هم داری اگر
افسون فریب است و فریب افسون


می‌ میرم صد بار پس مرگ تنم
می‌ گرید باز تنم هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم


گفتم رخ تو گفت به گل می‌ماند
گفتم لب تو گفت به مل می‌ماند
گفتم قد من گفت به پیش گل و مل
ز اینسان که خم آورده به پل می‌ماند


لوش کُلُمی دروازِه نَوونُ
کلین بِنِه اِسَپی رازه نوونُ
بُخوشتُ هسکا تازه نَوونُ
نامرد جور تلی سازه نَوونُ

درچوبی آغل، هیچگاه دروازه نمی‌شود
زمین سوخته، سبزه زار نمی‌شود
استخوان خشکیده دیگر جوان نمی‌شود
درختچه‌ های خار دار، جارو نمی‌ شوند نمی‌شوند


اشعار کوتاه و زیبای نیما یوشیج

از شعرم خلقی بهم انگیخته‌ام

خوب و بدشان بهم درآمیخته‌ام

خود گوشه گرفته‌ام تماشا را

کآب در خوابگه مورچگان ریخته‌ام


اشعار نیما یوشیج

گفتم زخ تو گفت به گل می‌ماند

گفتم لب تو گفت به مل می‌ماند

گفتم قد من گفت به پیش گل و مل

ز اینسان که خم آورده به پل می‌ماند


من ندانم با که گویم شرح درد

قصه رنگ پریده، خون سَرد

هرکه با من همره و پیمانه شد

عاقبت شیدا دل و دیوانه شد

قصه‌ام عشاق را دلخون کند

عاقبت خواننده را مجنون کند

آتش عشق ست و گیرد در کسی

کاو، ز سوز عشق می‌سوزد بسی…


اشعار نیما یوشیج

من به راه خود باید بروم

کس نه تیمار مرا خواهد داشت

در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار

گرچه گویند نه

اما

هرکس تنهاست

آن که می‌دارد تیمار مرا، کار من است

من نمی‌خواهم درمانم اسیر

صبح وقتی که هوا شد روشن

هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا

که در این پهنه‌ور آب

به چه ره رفتم و از بهر چه‌ام بود عذاب


شعر نو نیما یوشیج

خانه‌ام ابریست

یکسره روی زمین ابری ست با آن

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد می‌پیچد

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من!

آی نی زن که تو

را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه‌ام ابریست اما

ابر بارانش گرفته ست

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،

من به روی آفتابم

می برم در ساحت دریا نظاره

و همه دنیا خراب و خرد از باد است

و به ره، نی زن که دائم می‌نوازد نی، در این دنیای ابراندود

راه

خود را دارد اندر پیش


اشعار نیما یوشیج

در پیله تا به کی برِ خویشتن ، تنی ؟
پرسید کرم را ، مرغ از فروتنی
تا چند منزوی در کنج خلوتی ؟
در بسته تا به کی در مَحبَسِ تنی ؟
در فکر رستنم ، پاسخ بداد کرم
خلوت نشسته ام زین روی منحنی
هم سالهای من پروانگان شدند
جَستند از این قفس ، گشتند دیدنی
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر برآورم بهر پریدنی
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی ؟
کوشش نمی کنی پرّی نمی زنی ؟


شعر کوتاه و بلند نیما یوشیج

زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان
حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شرزه شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
که بار منت دونان کشیدن


خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه
گر چه می گویند: ” می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.”
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟


تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک می زند
“سیولیشه”
روی شیشه

به او هزار بار
ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا
نه جا برای خوابگاست
من این اطاق را به دست
هزار بار رفته ام
چراغ سوخته
هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته

ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب می خورد همین زمان.

به تنگنای نیمه شب
که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب
کوبد سر
کوبد پا

تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک می زند
روی شیشه


اشعار عاشقانه و زیبای نیما یوشیج

چوک و چوک!… گم کرده راهش در شب تاریک
شب پره ی ساحل نزدیک
دم به دم می کوبدم بر پشت شیشه.

شب پره ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی است؟
از اطاق من چه می خواهی؟

شب پره ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می گوید:
” چه فراوان روشنایی در اطاق توست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من.”
به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک
هر تنی را می تواند برد هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفری هست.

چوک و چوک!… در این دل شب کازو این رنج می زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی آید…؟


اشعار نیما یوشیج

آسمان یکریز می بارد
روی بندرگاه
روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی ” آیش” ها که ” شاخک” خوشه اش را می دواند.
روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سر تا سرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند ـــ یا آنجاکسی غمناک می خواند.
همچنین بر روی بالاخانه ی من (مرد ماهیگیر مسکینی
که او را میشناسی)

خالی افتاده است اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهیست.
ای رفیق من، که ازین بندر دلتنگ روی حرف من با تست
و عروق زخمدار من ازین حرفم که با تو در میان می آید از درد درون
خالی است

و درون دردناک من ز دیگر گونه زخم من می آید پر!
هیچ آوایی نمی آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
وه!چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رؤیای جنگ) این زندگانی.

بچه ها، زنها،
مردها، آنها که در خانه بودند،


در کنار رودخانه می پلکد سنگ پشت پیر
روز، روز آفتابی است
صحنه ی آییش گرم است

سنگ پشت پیر در دامان گرم آفتابش می لمد، آسوده می خوابد
در کنار رودخانه

در کنار رودخانه من فقط هستم
خسته ی درد تمنا
چشم در راه آفتابم را.
چشم من ام
لحظه ای او را نمی یابد
آفتاب من
روی پوشیده است از من در میان آبهای دور
آفتابی گشته بر من هر چه از هر جا
از درنگ من
یا شتاب من
آفتابی نیست تنها آفتاب من
در کنار رودخانه


در پیش کومه ام
در صحنه ی تمشک
بیخود ببسته است
مهتاب بی طراوت لانه

یک مرغ دل نهاده ی دریادوست
با نغمه هایش دریایی
بیخود سکوت خانه سرایم را
کرده است چون خیاش ویرانه.

بیخود دویده است
بیخود تنیده است
“لم” در حواشی “آئیش”
باد از برابر جاده
کانجا چراغ روشن تا صبح
می سوزد از پی چه نشانه
ای یاسمن تو بیخود پس
نزدیکی از چه نمی گیری
با این خرابم آمده خانه


اشعار نیما یوشیج

در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان
آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا


به آن پرنده که می خواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فسادجوی به باغ:

چه سود لحن خوش و عیب انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان، چو چشم چراغ؟

بگفت: از غرض این را تو عیب می دانی
که بهر حبس من افتاده در درون تو داغ

اگر که عیب من این است: از تو من دورم
برو بجوی ز نزدیکهای خویش، سراغ

شهیرتر ز من آن مرغ تنبل خانه
بلندتر ز همه آشیان جنس کلاغ


بودم به کارگاه جوانی

دوران روزهای جوانی مرا گذشت

در عشق های دلکش و شیرین

شیرین چو وعده ها

یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام

فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام

آمد مرا گذار به پیری

اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام

فکری است باز در سرم از عشق های تلخ

لیک او نه نام داند از من نه من از او

فرق است در میانه که در غره یا به سلخ


پاسها از شب گذشته است

میهمانان جای را کرده اند خالی

دیرگاهی است

میزبان در خانه اش تنها نشسته

در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او

اوست مانده

اوست خسته

مانده زندانی به لبهایش

بس فراوان حرفها اما

با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته

چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند

میزبان در خانه اش تنها نشسته


جز من شوریده را که چاره نیست

بایدم تا زنده ام در درد زیست

عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم

عاشقی را لازم آید درد و غم

راست گویند این که : من دیوانه ام

در پی اوهام یا افسانه ام

زان که بر ضد جهان گویم سخن

یا جهان دیوانه باشد یا که من


به شب آویخته مرغ شباویز

مدامش کار رنج افزاست ، چرخیدن

اگر بی سود می چرخد

وگر از دستکار شب

درین تاریکجا ، مطرود می چرخد

به چشمش هر چه می چرخد

چو او بر جای

زمین ، با جایگاهش تنگ

و شب ، سنگین و خونالود ، برده از نگاهش رنگ

و جاده های خاموش ایستاده

که پای زنان و کودکان با آن گریزانند

چو فانوس نفس مرده

که او در روشنایی از قفای دود می چرخد

ولی در باغ می گویند

به شب آویخته مرغ شباویز

به پا ، زآویخته ماندن

بر این بام کبود اندود می چرخد


آن گل زودرس چو چشم گشود

به لب رودخانه تنها بود

گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود

لب گشادی کنون بدین هنگام

که ز تو خاطری نیابد

سود

گل زیبای من ولی مشکن

کور نشناسد از سفید کبود

نشود کم ز من بدو گل گفت

نه به بی موقع آمدم پی جود

کم شود از کسی که خفت و به راه

دیر جنبید و رخ به من ننمود

آن که نشناخت قدر وقت درست

زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟


هنگام که گریه می دهد ساز

این دود سرشت ابر بر پشت

هنگام که نیل چشم دریا

از خشم به روی می زند مشت

زان دیر سفر که رفت از من

غمزه زن و عشوه ساز داده

دارم به بهانه های مانوس

تصویری از او بر گشاده

لیکن چه گریستن چه طوفان؟

خاموش شبی است هر چه تنهاست

مردی در راه می زند نی

و آواش فسرده بر می آید

تنهای دگر منم که چشمم

طوفان سرشک می گشاید

هنگام که گریه می دهد ساز

این دود سرشت ابر بر پشت

هنگام که نیل چشم دریا

از خشم به روی می زند مشت


زردها بیهوده قرمز نشدند

قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

گرده روشنی مرده برفی . همه کارش آشوب

بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار

زردها بیهوده قرمز نشدند

قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

گرده روشنی مرده برفی . همه کارش آشوب

بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار

من دلم سخت گرفته است از این

میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک

من دلم سخت گرفته است از این

میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک

که به جان هم نشناخته . انداخته است

چند تن خواب آلود . چند تن ناهموار

چند تن نا هشیار که به جان هم نشناخته . انداخته است

چند تن خواب آلود . مشتی ناهموار

چند تن نا هشیار . چند تن خواب آلود


کاش تا دل میگرفت و میشکست

دوست می آمد کنارش می نشست!

کاش میشد روی هر رنگین کمان

می نوشتم “مهربان ” با من بمان

کاش می شد قلب ها آباد بود

کینه و غم ها به دست باد بود

کاش می شد دل فراموشی نداشت

نم نم باران هم آغوشی نداشت

کاش می شد کاش های زندگی

تا شود در پشت قاب بندگی

کاش میشد کاش ها مهمان شوند

درمیان غصه ها پنهان شوند

کاش می شد آسمان غمگین نبود

رد پای کینه ها رنگین نبود


شب است

شبی بس تیرگی دمساز با آن

به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم

خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم

شب است

جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور

و من اندیشناکم باز

ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟

ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را

در این تاریکی آور شب

چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟

چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟


قاصد روزان ابری

داروگ

کی می رسد باران؟!


بنده‌ی تنهایی‌ام تا زنده‌ام

گوشه‌ای دور از همه جوینده‌ام

می‌کشد جان را هوای روز یار

از چه با غیر آورم سِر روزگار؟


مانده از شبهای دورادور
بر مسیرِ خامُشِ جنگل
سنگچینی از اجاقی خُرد
اندرو خاکسترِ سردی

همچنان اندر غباراندوده‌ی اندیشه‌های من ملال انگیز
طرحِ تصویری در آن هر چیز
داستانی حاصلش دردی

روزِ شیرینم که با من آشتی داشت
نقشِ ناهمرنگ گردیده
سرد گشته سنگ گردیده
با دمِ پاییزِ عمرِ من کنایت از بهارِ روی زردی
همچنان که مانده از شبهای دورادور
بر مسیرِ خامُشِ جنگل
سنگچینی از اجاقی خُرد
اندرو خاکسترِ سردی


ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ  تلاجن  سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم،
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم


خانه‌ام ابری است

یکسره روی زمین ابری ست با آن

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد می‌پیچد

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من!

آی نی‌زن که ترا آوای نی برده‌ست دور از ره کجایی!