در این مطلب آریا مگ مجموعه ای از اشعار رودکی را گردآوری کرده ایم. در ادامه شعر کوتاه و بلند عاشقانه رودکی را بخوانید.
اشعار زیبای رودکی
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب…
باران مشکبوی ببارید نو به نو
وز برگ بر کشید یکی حله قشیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد
برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور
چون پنجه عروس به حنّا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مرو را شده مجیب…
هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب
دیدار خواجه خوبتر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی به فر و زیب
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همیریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همیآب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همیای بخارا شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همیمیر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همیمیر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همیآفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بینیازمردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبانگرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتنددانش اندر دل چراغ روشنست
وز همه بد بر تن تو جوشنست
اشعار زیبای عاشقانه رودکی
گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا
به بوسه نقشکنم برگ یاسمین تراهر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
آن صحن چمن، که از دم دی
گفتی: دم گرگ یا پلنگ استاکنون ز بهار مانوی طبع
پرنقش و نگار همچو ژنگ استبر کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگ است
کاروان شهید رفت از پیش
وآن ما رفته گیر و میاندیش
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش
توشهٔ جان خویش ازو بربای
پیش کایدت مرگ پای آگیش
آن چه با رنج یافتیش و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش
خویش بیگانه گردد از پی سود
خواهی آن روز؟ مزد کمتر دیش
گرگ را کی رسد ملامت شاه
باز را کی رسد نهیب شخیش
شعر رودکی
زمانه، پندی آزادوار داد مرا
زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندستبه روز نیک کسان، گفت : تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزومندستزمانه گفت مرا : خشم خویش دار نگاه
کرا زبان نه به بندست پای دربندست
شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و بادزآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یادمن و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژادنیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و ندادباد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه بادابادشاد بودهست از این جهان هرگز
هیچ کس؟ تا از او تو باشی شادداد دیدهست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد
با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی
کسی را که باشد بدل مهر حیدر
شود سرخ رو در دو گیتی به آور
دیدار به دل فروخت، نفروخت گران
بوسه به روان فروشد و هست ارزانآری، که چو آن ماه بود بازرگان
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان
ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو
رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی موگل رنگ شود، چو روی شویی، همه جو
مشکین گردد، چو مو فشانی، همه کو
زلفش بکشی شب دراز اندازد
ور بگشایی چنگل باز اندازد
ور پیچ و خمش ز یک دگر بگشایند
دامن دامن مشک طراز اندازد
در منزل غم فگنده مفرش ماییم
وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم
عالم چو ستم کند ستمکش ماییم
دست خوش روزگار ناخوش ماییم
از کعبه کلیسیا نشینم کردی
آخر در کفر بیقرینم کردی
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم
یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند
بی روی تو خورشید جهانسوز مباد
هم بیتو چراغ عالم افروز مبادبا وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که ترا نبینم آن روز مباد
با آن که دلم از غم هجرت خونست
شادی به غم توام ز غم افزونستاندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب
هجرانش چنینست، وصالش چونست؟رودکی
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شودوز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به زار غم پراگنده شود
آن گرنج و آن شکر برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت: دزدانند و آمد پای پش
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلرزنگش به دست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید