اشعار زیبای کوتاه و بلند از شاعر معروف بیدل دهلوی را در این مطلب آریا مگ آماده کرده ایم.
اشعار زیبا بیدل دهلوی
دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا کنید
تا به عقبا سیر این دنیا و مافیها کنید
خاک بر فرق خیال پوچ اگر باز است چشم
مفت امروپد این امروز بیفرداکنید
نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود
چون سحر در کلک نقاش نفس رنگی نبود
منحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم
در ترازویی که ما بودیم، پاسنگی نبود
آفاق جا ندارد همت کجا نشیند
سنگ از نگین براید تا نام ما نشیند
جاییکه خاک باشذ پشت وبلنذ هستی
تا چند سایه بالد یا نقش پا نشیند
از چه دعوی شمعها گردن به بالا میکشند
بر هوا حیف است چشمی کز ته پا میکشند
شبهه نتوانکرد رفع ازکارگاه عمر و وزید
روزگاری شد که از ما نام ما وامیکشند
ز هستی قطعکن گر میل راحت در نمود آمد
چو حیرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد
نماز ما ضعیفان معبد دیگر نمیخواهد
شکستآنجا کهشدمحرابطاقتدرسجود آمد
رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد
طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشد
غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل
بر دیده سخت ظلم است گر گوش کر نباشد
روزی که قضا سر خط آفاق رقم زد
گفتم به جبینم چهنوشتندقلمزد
غافل مشوید از نفس نعل درآتش
سرتا قدم شمع درین بزم قدم زد
به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد
چو حباب جرم مینا سر ما هوا ندارد
سحر چهگلستانیمکه به حکم بینشانی
گل رنگ، راه بویی به دماغ ما ندارد
دل اگر محو مدعا گردد
درد در کام ما دوا گردد
طعمهٔ درد اگر رسد دریا
هرمگس همسر هما گردد
اشعار عاشقانه و زیبای بیدل دهلوی
آمدم تا صد چمن بر جلوهنازان بینمت
نشئه، در، سر می به ساغر،گل به دامان بینمت
همچو دل عمری در آغوش خیالت داشتم
این زمان همچون نگه درچشم حیران بینمت
دل ز اوهام غبارآلودست
زنگ آیینهٔ آتش، دودست
عمرها شدکه چو موجگهرم
بال پرواز قفس فرسودست
بخوان لذت دنیا گزند بسیار است
ترنجبینی اگر هست بر سر خار است
به باد رفتهٔ ذوق فضولییم همه
سر هوا طلبیها حباب دستار است
از سر مستی نبود امشب خطابم با شراب
بیدماغی شیشه زد بر سنگگفتم تا شراب
بزم امکان را بود غوغای مستی تا بهکی
چند خواهد بود آخرجوش یک مینا شراب
دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا
جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا
رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم
جزگرد تحیر رقمی نیست در اینجا
ای به زلفت جوهر آیینهٔ دل تابها
چون مژه دل بستهٔ چشم سیاهت خوابها
اینقدر تعظیم نیرنگ خم ابروی کیست
حیرت است از قبله روگرداندن محرابها
سخت موهوماست نقش پردهٔ اظهارما
حیرت است آیینهدارپشت و روی کار ما
چوننگه در خانهٔ چشم خیال اقتادهایم
سایهٔ مژگان تصورکن در و دیوار ما
شعر دو بیتی بیدل دهلوی
بیا تا دیکنیم امروز فردای قیامت را
که چشم خیرهبینان تنگ دید آغوش رحمت را
زمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدی
بروبیم از در بازکرم اینگرد تهمت را
تاب زلفت سایه آویزد به طرف آفتاب
خط مشکینت شکست آرد به حرف آفتابدیده در ادراک آغوش خیالت عاجز است
ذره کی یابد کنار بحر ژرف آفتاببینیات آن مصرع عالی است کز انداز حسن
دخل نازش دارد انگشتی به حرف آفتابظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذب است
سایه آخر میرود ازخود به طرف آفتاببسکه اقبال جنون ما بلند افتاده است
میتوان عریانی ما کرد صرف آفتابدر عرق اعجاز حسن او تماشا کردنیست
شبنمگل میچکد آنجا ز ظرف آفتابهرکجا با مهر رخسارتو لاف حسن زد
هم ز پرتو بر زمین افتاد حرف آفتابما عدمسرمایگان را لاف هستی نادر است
ذره حیران است در وضع شگرف آفتاببسکه در نظّارهٔ مهر جمال اوگداخت
موج شبنم میزند امروز برف آفتابجانفشانیهاست بیدل در تماشای رخش
چون سحرکن نقد عمرخویش صرف آفتاب
عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زینکف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست نالهکمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلقگداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنینکلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما و من جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صرفهٔ عافیتکه دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خوردهای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
خیالِ آن مژه خون میکند، چه چاره کنم؟
دل آب گشت و نمیآید آن خدنگ برونتعلقاتِ جهان حکم نیستان دارد
نشد صدا هم از این کوچههای تنگ برون
شعر بلند عاشقانه بیدل دهلوی
اشک یک لحظه به مژگان بار است
فرصت عمر همین مقدار استزندگی عالم آسایش نیست
نفس آیینه این اسرار استبس که گرم است هوای گلشن
غنچه اینجا سر بیدستار استشیشهساز نم اشکی نشوی
عالم از سنگدلان، کهسار استخشت داغیست عمارتگر دل
خانه آینه یک دیوار استمی کشی سرمه عرفان نشود
بینش از چشم قدح دشوار استهمچو آیینه اگر صاف شوی
همه جا انجمن دیدار استگوشکو تا شود آیینه راز ؟
ناله ما نفس بیمار استدرد گل کرد ز کفر و دین شد
سبحه اشک مژه، زنار استنیست گرداب صفت آرامم
سرنوشتم به خط پرگار استاز نزاکت سخنم نیست بلند
از صدا ساغر گل را عار استغافل از عجز نگه نتوان بود
آسمان ها گره این تار استنکشد شعله سر از خاکستر
نفس سوختگان هموار استبیدل از زخم بُود رونق دل
خنده گل نمک گلزار است
تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی
ای آینه بر ما نتوان بست دورویی
ناموس حیا بر تو بنازد که پس از مرگ
با خاک اگر حشر زند جوش نرویی
هوشی که چها دوختهای از نفسی چند
چاک دو جهان را به همین رشته رفویی
ترتیب دماغت به هوس راست نیاید
خود را مگر ای غنچه کنی جمع و ببویی
از صورت ظاهر نکشی تهمت غایب
باور مکن این حرف که گویند تو اویی
زبن خرقه برون تاز و در غلغله واکن
چون نی به نیستان همه تن بند گلویی
حسن تو مبرا ز عیوبست ولیکن
تا چشم به خود دوختهای آبله رویی
گر یک مژه جوشی به زبان نم اشکی
سیرابتر از سبزهٔ طرف لب جویی
تا آب تو نم دارد وگردیست ز خاکت
در معبد عرفان نه تیمم نه وضویی
ای شمع خیال آینه از رنگ بپرداز
رنگیکه نداری عرقیکنکه بشویی
برای خاطرم غم آفریدند
طفیل چشم من نم آفریدندچو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال، توام آفریدندگهر موج آورد، آیینه جوهر
دل بی آرزو کم آفریدندوداع غنچه را گل، نام کردند
طرب را ماتم غم آفریدندکف خاکی که بر بادش توان داد
به خون گِل کرده آدم آفریدندچسان تابم سر از فرمان تسلیم
که چون ابرویم از خم آفریدند؟جهان خونریز بنیادست، هشدار!
سر سال از محرم آفریدند…!
بسکهوحشت کردهاست آزاد، مجنونمرا
لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا
در سر از شوخی نمیگنجد گل سودای من
خم حبابی میکند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینهام بیحسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بودهست هامون مرا
کو دم تیغیکه در عشرتگه انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموشتوفان جنون را ساحلم
این حباب بینفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق میبازد سراپایم بهنقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن
میدمد خط تاکند فکر شبیخون مرابیدل دهلوی
دام یک عالم تعلقگشت حیرانی مرا
عاقبتکرد این در واکرده زندانی مرا
محو شوقم بوی صبح انتظاری بردهام
سردهای حیرت همان در چشم قربانی مرا
جوش زخم سینهام،کیفیت چاک دلم
خرمی مفت تو ایگلگر بخندانی مرا
ای ادب، سازخموشی نیز بیآهنگ نیست
همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا
مدّعمرمیکقلمچون شمعدروحشتگذشت
آشیان هم برنیاورد از پرافشانی مرا
عجز همچونسایه اوجاعتباری داشتهست
کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا
پرده ساز جنونم خامشی آهنگ نیست
ناله میگردم به هر رنگیکهگردانی مرا
نالهواری سر ز جیب دل برون آوردهام
شعلهٔ شوقم، مباد ای یأس بنشانی مرا
احتیاج خودشناسی جوهر آیینه نیست
من اگر خود را نمیدانم تو میدانی مرا
بیدل افسون جنون شد صیقل آیینهام
آب داد آخر به رنگ اشک عریانی مرا
تویی که غیر دلم
هیچ جا مقام تو نیست…
رفتن و آمدنت آمد و رفتی دگر است
موج گل میروی و آب بقا میآیی
غبارِ صبح تماشاست! هرچه باداباد!
تو هم بخند،جهانِ خراب میخندد!