در این بخش مجموعه ای از زیباترین اشعار عاشقانه فریدون مشیری شاعر برجسته ایرانی را با عکس نوشته از شعرهایش آماده کرده ایم.

اشعار زیبای فریدون مشیری

در پهنه ی دشت رهنوردی پیداست

وندر پی آن غافله ، گردی پیداست

فریاد زدم – “دوباره دیداری هست ؟ ”

در چشم ستاره اشک سردی پیداست


تاج از فرق فلک برداشتن

تا ابد آن تاج بر سر داشتن

در بهشت آرزو ره یافتن

هر نفس شهدی به ساغر داشتن

روز در انواع نعمت ها و ناز

شب بتی چون ماه در بر داشتن

جاودان در اوج قدرت زیستن

ملک عالم را مسخّر داشتن

بر تو ارزانی که مارا خوشتر است

لذت یک لحظه مادر داشتن


اشعار فریدون مشیری

هنگامه شکوفه نارنج بود و من

با یاد دستهای تو

سرمست

تن را به آن طبیعت عطرآگین

جان را به دست عشق سپردم

با یاد دستهای تو

ناگاه

مشتی شکوفه را بوسیدم

و به سینه فشردم


تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من

به جز تو یاد همه چیز را رها کرده‌ست

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمار است

دو چشم خسته من

در این امید عبث

دو شمع سوخته‌جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی


اشعار فریدون مشیری

اشعار بلند و کوتاه عاشقانه فریدون مشیری

اگر ماه بودم به هرجا که بودم

سراغ ترا از خدا میگرفتم

وگر سنگ یودم به هرجا که بودی

سر رهگذر تو جا میگرفتم

اگر مادر بودی به صد ناز شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هر جا که بودم

مرا میشکستی مرا می شکستی


همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست

چون باده لب تو می نابم آرزوست

ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز

در زیر سایه مژه ات خوابم آرزوست

دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام

بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست

تا گردن سپید تو گرداب رازهاست

سر گشتگی به سینه گردابم آرزوست

تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار

چون خنده تو مهر جهان تابم آرزوست


با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت

چشمم و چراغ عالم هستی به خواب رفت

الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت

نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت

این تابناک تاج خدایان عشق بود

در تندباد حادثه همچون حباب رفت

این قوی نازپرور دریای شعر بود

در موج خیز علم به اعماق آب رفت

این مه که چون منیژه لب چاه مینشست

گریان به تازیانه افراسیاب رفت

بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما

چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت

ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن

در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن


اشعار فریدون مشیری

گلی را که دیروز

به دیدار من هدیه آوردی ای دوست

دور از رخ نازنین تو

امروز پژمرد

همه لطف و زیبایی اش را

که حسرت به روی تو می خورد و

هوش از سر ما به تاراج می برد

گرمای شب برد .

صفای تو اما گلی پایدار است

بهشتی همیشه بهار است

گل مهر تو در دل و جان

گل بی خزان

گل تا که من زنده ام ماندگار است


شعر فریدون مشیری

من یقین دارم که برگ

کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد

فارغ است از یاد مرگ

لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست

پای تا سر زندگیست

آدمی هم مثل برگ

می تواند زیست بی تشویش مرگ

گر ندارد مثل او ،آغوش مهر باد را

می تواند یافت لطف

“هرچه باداباد ” را


اشعار فریدون مشیری

من پا به پای موکب خورشید

یک روز تا غروب سفر کردم

دنیا چه کوچک است!

وین راه شرق و غرب چه کوتاه!

تنها دو روز راه میان زمین و ماه

اما من و تو دور

آنگونه دورِ دور

که اعجاز عشق نیز

ما را به یکدگر نرساند ز هیچ راه

آه…


تو نیستی که ببینی

چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار

جواب می شنوم …


گل یاس

عشق در جان هوا ریخته بود

من به دیدار سحر می‌رفتم

نفسم با نفس یاس در آمیخته بود


روزگاری

یک تبسم، یک نگاه

خوش تر از

گرمای صد آغوش بود


هر صبح

در آیینه‌ی جادویی خورشید

چون می‌نگرم،

او همه من، من همه اویم !


آه، باران

ای امید جان بیداران!

برپلیدی ها، که ما عمری است در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد؟


اشعار فریدون مشیری

به صبح خنده‌ات آویزم

ای امید محال

مگر تلافی شب‌های انتظار کنم …!


چه خوش لحظه هایی

که هم را شنیدیم ؛

چه خوش لحظه هایی

که در هم وزیدیم …


من از لطافت صبح

من از طراوت نور

من از نوازش

آن مهربان

چنان سرمست

که گاه

در

همه آفاق می گشودم بال

که مست

برهمه افلاک می فشاندم دست


دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهدَم دست

من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی…


معنای زنده بودن من، با تو بودن است

نزدیک، دور

سیر، گرسنه

رها، اسیر

دلتنگ، شاد

آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد

مفهوم مرگ من

در راه سرفرازی تو، در کنار تو

مفهوم زندگی‌ است

معنای عشق نیز

در سرنوشت من

با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن


من نمی دانم
و همین درد مرا سخت می آزارد
که چرا انسان این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش
چیزی از معجزه آن سو تر
ره نبرده ست به اعجاز محبت
چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است؟
و نمی داند در یک لبخند
!چه شگفتی هایی پنهان است
من بر آنم که درین دنیا
خوب بودن به خدا
سهل ترین کارست
و نمی دانم
که چرا انسان
تا این حد
با خوبی
بیگانه است
!و همین درد مرا سخت می آزارد


همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدایا این منم یا اوست اینجا ؟


پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را

می دانم و صفای دلاویز دشت را

اما ، من این میان

پرواز لحظه ها را

افسوس می خورم

پرواز این پرنده ی بی بازگشت را


سیه چشمی، به کار عشق استاد

به من درس محبت یاد می داد

مرا از یاد برد آخر، ولی من

بجز او، عالمی را بردم از یاد


درد بی درمان شنیدی؟

حال من یعنی همین!

بی تو بودن

درد دارد

می زند من را زمین

می زند بی تو مرا

این خاطراتت روز و شب

درد پیگیر من است

صعب العلاج یعنی همین


بسی گفتند دل از عشق برگیر …

که نیرنگ است و افسون است و جادوست…

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم …

که او زهر است اما نوشداروست ..


شنیدم مصرعی شیوا , که شیرین بود مضمونش

منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش

غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند

که غم های دگر را کرد از این خانه بیرونش


اگر ماه بودم , به هر جا که بودم

سراغ ترا از خدا میگرفتم

و گر سنگ بودم , به هر جا که بودی

سر رهگذار تو , جا میگرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

و گر سنگ بودی , به هر جا که بودم

مرا می شکستی , مرا می شکستی


گفت دانایی که: گرگی خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر!…
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند…
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟


ای بینوا که فقر تو تنها گناه تست
در گوشه ای بمیر که این راه راه تست
این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره دشمن حال تباه تست
در کوچه های یخ زده بیمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو تنها پناه تست
باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه تست
اینجا لباس فاخر که چشم همه عذرخواه تست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه تست


تو را دارم ای گل، جهان با من است

تو تا با منی، جان جان با من است

چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات

کران تا کران آسمان با من است

چو خندان به سوی من آیی به مهر

بهاری پر از ارغوان با من است !

کنار تو هر لحظه گویم به خویش

که خوشبختی بی‌کران با من است

روانم بیاساید از هر غمی

چو بینم که مهرت روان با من است

چه غم دارم از تلخی روزگار،

شکر خنده آن دهان با من است


امروز را به باد سپردم

امشب کنار پنجره بیدار مانده ام

دانم که بامداد

امروز دیگری را با خود می آورد

تا من دوباره

آن را بسپارمش به باد…


من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟
قلب من و چشم تو می گوید به من : آری


از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم زهر تلخ دشمنی

در خونشان جوشید

آدمیت مرده بود گر چه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شدو این آسیاب

گشت و گشت

قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

سینه ی دنیا زخوبی ها تهی است

صحبت از آزادی پاکی و مروت ابلهی است

صحبت از عیسی و موسی و محمد نابجاست

قرن موسی چمپه هاست

روزگار مرگ انسانیت است

من از پژمردن یک شاخه گل از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی برادر

اشک از چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را به پیش چشم خلق پنهان می کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

انچه این نامردان با جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نیست

فرض کن جنگل بیابان بود از نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است