در این بخش اشعار کوتاه و بلند عاشقانه، شعر زیبا و غزلیات صائب تبریزی را گردآوری کرده ایم.
مجموعه اشعار صائب تبریزی
بیخود ز نوای دل دیوانهٔ خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانهٔ خویشم
زان روز که گردیدهام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانهٔ خویشم
بیداغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش، پریخانهٔ خویشم
یک ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانهٔ خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شدهٔ همت مردانهٔ خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحهٔ صد دانهٔ خویشم
صائب شدهام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانهٔ خویشم
ای شمع طور از آتش حسنت زبانهای
عالم به دور زلف تو زنجیر خانهای
شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانهای؟
ما کنج دل به روضهٔ رضوان نمیدهیم
این گوشه را به ملک سلیمان نمیدهیم
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
تصدیع آستان بزرگان نمیدهیم
به دامن میدود اشکم، گریبان میدرد هوشم
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم
هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد
هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد
در حلقهٔ زلف او، دل راست عجب شوری
در سلسله دیوانه، غوغای دگر دارد
چهره را از عشق خوبان ارغوانی کرده ایم
شوخ چشمی بین که در پیری جوانی کرده ایم
کس زبان چشم خوبان را نمیداند چو ما
روزگاری این غزالان را شبانی کرده ایم
نامرادیهای ما “صائب” بعالم روشن است
بر مراد خلق دائم زندگانی کرده ایم
ماه مصرم، در حجاب چاه کنعان ماندهام
شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان ماندهام
از عزیزان هیچکس خوابی برای من ندید
گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان ماندهام
هیچکس از بیسرانجامی نمیخواند مرا
نامهٔ در رخنهٔ دیوار نسیان ماندهام
نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار
گرچه چون نخل خزان، از برگ عریان ماندهام
هر نفس در کوچهای جولان حیرت میزند
در سرانجام غبار خویش حیران ماندهام…
گر چه در دنیا مرا بیاختیار آوردهاند
منفعل از خویش، چون ناخوانده مهمان ماندهام
بهر رم کردن چو آهو راست میسازم نفس
سادهلوح آن کس که پندارد ز جولان ماندهام
میرساند بال و پر از خوشه صائب دانهام
در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان ماندهام
ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم
موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم
شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد
کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم
تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم
بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم
بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
کعبهی مقصود را سنگ نشان پنداشتیم
نشاهی سودای ما از بس بلند افتاده بود
هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم
خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی
از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم
شعر تک بیتی صائب تبریزی
عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح
آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت
شاه و گدا به دیدهٔ دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب
دلم به پاکی دامان غنچه میلرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها
از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
نالهی ما حلقه در گوش اجابت میکشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
فتنهی صد انجمن ، آشوب صد هنگامهایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
نامهی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
بی تامل چون عرق بر روی خوبان میدویم
چون کمند زلف ، گستاخ بر و دوشیم ما
از شراب مارگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
هر چه جز معشوق باشد پردهٔ بیگانگی است
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است
غنچه را باد صبا از پوست میآرد برون
بینسیم شوق ، پیراهن دریدن مشکل است
ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد
بی همآوازی نفس از دل کشیدن مشکل است
هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست
با چنین دلبستگی ، از خود بریدن مشکل است
در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری
نیست چون دندان ، لب خود را گزیدن مشکل است
تا نگردد جذبهٔ توفیق صائب دستگیر
از گل تعمیر ، پای خود کشیدن مشکل است
شعر زیبا از صائب تبریزی
عمر زاهد همه طى شد
” به تمناى بهشت ”
او ندانست که در
” ترک تمناست”
بهشت
این چه حرفیست که در “عالم بالاست بهشت”
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت….
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم
که غنچه شدگل پرواز در پر و بالم
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله
تُرا چه غم
که شب ما دراز می گذرد؟
که روزگار
تو در خوابِ ناز می گذرد
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
می شناسد دل من بوی دل سوخته را
خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم
لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی
چشم بر در بُوَد
و
دلبر او دیر کند …
از دیده هرچه رفت
ز دل دور می شود
من
پیشِ چشمِ خلق ز دل دور می شوم…
لذت نمانده است در آیینهی حیات
از عیش های رفته دلی شاد میکنیم
می دهد رخنه دیوار ز گلزار خبر
لطف اندام تو از چاک گریبان پیداست
پای لیلی را نگارین می کند خوناب درد
گر به سنگی در بیابان پای مجنون می خورد
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامهها پاکیزه و دلها به خون غلتیده است
مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
به غم نشاط من خاکسار نزدیک است
خزان من چو حنا با بهار نزدیک است
یکی است چشم فرو بستن و گشادن من
به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق
زان سر دهند هر چه ازین سر نداده اند
می چکد گر چه طراوت ز تو چون سرو بهشت
قامتی تشنه آغوش کشیدن داری
صائب این پنبه آسودگی از گوش برآر
اگر از ما هوس ناله شنیدن داری
زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است
زان سیب ذقن قسمت ما دست بریده است
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از نــاز
تا بــاز کنی بنـد قبـا صبح دمیده است
چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای
هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است
ما در چه شماریم ؛ که خورشید جهــانتــاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده است
شــد عمــر و نشـد سیــر دل مــا ز تپیدن
این قطره ی خون از سر تیغ که چکیده است
عمــری اسـت خبـــر از دل و دلــدار نـــدارم
بـا شیشــه پریـزاد مــن از دسـت پریده است
صــائــب چه کنـی پــای طـلـب آبلـه فرســود
هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است
جواب را نتوان فکر کرد روز سؤال
چو هست فرصتى، آماده کن جواب اینجا
در آفتاب قیامت چه کار خواهى کرد
اگر به سایه گریزى ز آفتاب اینجا
ما نقش دلپذیر ورقهای سادهایم
چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینهٔ گشاده در آماجگاه خاک
بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهادهایم
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا صبح دمیده ست!
گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم
ترا چه حاصل از این آسیای دندان است
چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چه میشد گر بهار عمر ما هم باز میآمد
صحبت غنیمت است به هم چون رسیدهایم
تا کی دگر به هم رسد این تختهپارهها
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی
که بلبل در قفس از بوی گل خشنود میگردد
مرد مصاف در همه جا یافت میشود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی ، ز اوج اعتبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن
بوی خون میآید از آزار دلهای دو نیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشهگیری درد سر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
پشه با شب زندهداری خون مردم میخورد
زینهار از زاهد شب زندهدار اندیشه کن
عمر زاهٖد همه طی شد به تمنای بهشت
او نـدانـست کـه در تـرک تمناست بهشت
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت
هرکجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
میتوان یافت ز سی پاره مــاه رمضان
آنچه ز اسرار الهی همه در قرآن است
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرینسخن درآ
نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پرزور، چون عسس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمیگردید
لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را
خراب حالی ما لشکری نمیخواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
این چه حـرفیست که در عالم بالاست بـهـشـت ؟
هـر کجا وقت خـوش افـتـاد همانجاست بـهـشـت
دورخ از تیــــرگی بـخت درون تـــــو بــود
گـردرون تـیــره نباشد هـمه دنیــــاست بـهـشـت
هوا چکیده ی نورست در شب مهتاب
ستاره خنده ی حورست در شب مهتاب
سپهر جام بلوری است پر می روشن
زمین قلمرو نورست در شب مهتاب
زمین زخندهٔ لبریز مه نمکدانی است
زمانه بر سر شورست در شب مهتاب
رسان به دامن صحرای بیخودی خود را
که خانه دیدهٔ مورست در شب مهتاب
بغیر بادهٔ روشن، نظر به هر چه کنی
غبار چشم شعورست در شب مهتاب
براق راهروان است روشنایی راه
سفر ز خویش ضرورست در شب مهتاب
ازان خورند به تلخی شراب ناب مرا
که بیتلاش به چنگ آمده است شیشه ی من
فتاد تا به ره طرز مولوی، صائب
سپند شعله فکرش شدهست کوکبها
این جواب آن غزل صائب، که میگوید کلیم
هر چه جانکاه است در این راه، دلخواه من است
ز بلبلان خوش الحان این چمن صائب
مرید زمزمه حافظ خوش الحان باش
صائب از درد سر هر دو جهان باز رهی
سر اگر در ره عطار نشابور کنی
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مراتا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مراخانهآرایی نمیآید ز من همچون حباب
موج بیپروای دریای حقیقت کن مرااستخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مراچند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟
زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مراخشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مراگرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرااز خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرادر خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرااز فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
گر وا نمی کنی گره ای خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
ره ندارد جلوه آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند آنجا ، بید مجنون می شود