در این بخش مجموعه اشعار زیبا و عاشقانه سلمان هراتی را گردآوری کرده ایم و امیدواریم این مجموعه شعر مورد توجه شما قرار بگیرد.
اشعار زیبای سلمان هراتی
آسمان از هر کجا که تو باشی شروع می شود
کهکشان از کنار تو آغاز می شود
منظومه ها در طواف تواند
تو در همه ی کرات مهربانی میریزیتو حتی کنار پنجره ی کوچک من
پیدا می شوی
همزمان با آن ماهیکه در اعماق اقیانوس ها گریه می کند
یک پرنده در دفتر من
بال بال می زند
تو هر دو را می شنوی
تاریک کوچه های مرا آفتاب کن
با داغ های تازه، دلم را مجاب کنابری غریب در دل من رخنه کرده است
بر من بتاب، چشم مرا غرق آب کنای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز
برخیز و چون سکوت، دلم را خطاب کنای تیغ سرخ زخم، کجا می روی چنین
محض رضای عشق، مرا انتخاب کنای عشق، زیر تیغ تو ما سر نهاده ایم
لطفی اگر نمی کنی، اینک عتاب کن
باز پلک کوچه بالا می رود
چشمه ای از کوچه ی ما می رود
گفتمش آخر کجا؟ خندید و گفت:
«می روم آنجا که دریا می رود»
شعر زیبا از سلمان هراتی
صبح شد….
آی نمی باید خفت
چشم بگشای که خورشید شکفت
باز کن پنجره را با دمِ صبح
باید از خانه ی دل
گَرد پریشانی رُفت
کاش می شد که پریشان تو باشم
یا نباشم یا از آن تو باشمتو چنان ابر طربناک بباری
من همه تشنه ی باران تو باشمدر افق های تماشای نگاهت
سبزی باغ و بهاران تو باشمتا در آیی و گلی را بگزینی
من همان غنچه ی خندان تو باشمچون که فردا شد و خورشید کدر شد
من هم از جمله شهیدان تو باشمتا نفس هست و قفس هست، الهی
من شوریده غزل خوان تو باشم
بو کشان
تمام حفره های شب را می کاوم
بر فطرت خزه ها دست می سایم
که به انتشار عطر تو
بر سنگ ها پهن شده اند
یک وهم با رویاهای سبز
در مزرعه میخواندمن فکر می کنم آنجا
عطر تو
دگرگون کننده تر به گوش می رسد“عزیز” راست می گفت
شب ها آسمان به مزرعه می آید
آیینه و آب مهربانی کردند
با جنگل عشق همزبانی کردند
شب را ز حریم باغ گل تاراندند
تشریف سپیده را جهانی کردند
گفتمش بی تو چه می باید کرد
عکس رخساره ی ماهش را داد
گفتمش همدم شبهایم کو
تاری از زلف سیاهش را داد
وقت رفتن همه را می بوسید
به من از دور نگاهش را داد
یادگاری به همه داد و به من
انتظار سر راهش را داد
اشعار زیبا از سلمان هراتی
من دست های مهربانم را
به تو می بخشم
و در این بخشش
جز درک عشق گمشده ام
هیچ نمی خواهم
دنیا آتشکده موقتی است
تا من و تو
در آن بنشینیمنه عبوس
که چون ققنوس
دوباره شدن راو به امید دیداری در ناکجا
مرا این معنی
با غروب مأنوس کرده است
ساعت انشاء بود
و چنین گفت معلم با ما:
بچه ها گوش کنید
نظر من این است
شهدا خورشیدندمرتضی گفت: شهید
چون شقایق سرخ استدانش آموزی گفت:
چون چراغی است که در خانه ی ما می سوزدو کسی دیگر گفت:
آن درختی است که در باغچه ها می رویددیگری گفت: شهید
داستانی است پر از حادثه و زیباییمصطفی گفت: شهید
مثل یک نمره ی بیست
داخل دفتر قلب من و تو می ماند
گاهی آنقدر واقعیت داری
که پیشانی ام به یک تکه ابر سجده می برد
به یک درخت خیره می شوم
از سنگ ها توقع دارم مهربانی را
باران بر کتفم می بارد
دست هایم هوا را در آغوش می گیرد
شادی پایین تر از این مرتبه است
که بگویم چقدر
گاهی آن قدر واقعیت داری
که من صدای فروریختن
شانه های سنگی شیطان را می شنوم
و تعجب نمی کنم
اگر ببینم ماه
با بچه های کوهستان
گل گاو زبان می چیند؟
شعرهای عاشقانه سلمان هراتی
پیش از تو آب، معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرات فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ، زَهره دریا شدن نداشتدر آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف اجازه زیبا شدن نداشت
گم بود در عمیق زمین شانه بهار
بی تو ولی زمینه پیدا شدن نداشتچون عقده ای به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت
شعر سلمان هراتی
شب فرو می افتد
و من تازه می شوم
از اشتیاق بارش شبنم
نیلوفرانهبه آسمان دهان باز می کنم
ای آفریننده شبنم و ابر
آیا تشنگی مرا پایان می دهی؟
تقدیر چیست؟می خواهم از تو سرشار باشم
ای کاش درختی باشم
تا همه تنهایان
از من پنجره ای کنند
و تماشا کنند در من
کاهش دلتنگی شان رااگر این گونه بود
پس دلم را
به سمت دست نخورده ترین قسمت آسمان می بردم
تا معبر
بکرترین عطرها باشم
که تاکنون هیچ مشامی نبوییده باشدو قاب تصویرهای متحرک
از خیال سبز در باغ آسمان
که قوی ترین چشم ها آن را
رصد نمی توان کردای کاش درختی باشم
تا از من دریچه ای بسازند
و از آن خورشید را بنگرند
که حرارت و بزرگی را
از پیشانی مردی وام گرفتکه خانه ای داشت
کوچک تر از دو گام که برداریای کاش مرا تا خدا وسعت دهند
تا نشان دهم
انسان یعنی
چهل سال آیینه وار زیستن
من تصویرهایی دارم از سکوت که در بیابانش
واژه ها لالند و کلمه ها کوچکبروز سکوت
در جنگل کلمه
چگونه آیا؟ای کاش پنجره ای باشم!
اشعار برگزیده سلمان هراتی
دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است
میان ما و رسیدن هزار فرسنگ استمرا گشایش چندین دریچه کافی نیست
هزار عرصه برای پریدنم تنگ استاسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود
فرو پریدن و در خاک بودنم ننگ استچگونه سر کند اینجا ترانه خود را
دلی که با تپش عشق او هماهنگ است؟هزار چشمه فریاد در دلم جوشید
چگونه راه بجوید که رو به رو سنگ استمرا به زاویه باغ عشق مهمان کن
در این هزاره فقط عشق، پاک و بی رنگ است
پدرم کارگر است
به مزرعه می آید
با آخرین ستاره
از آسمان صبح
و باز می گردد
با اولین ستاره
در آسمان شب
پدرم خورشید است
دلا چندی است صحرایی شدی تو
رفیق خوب تنهایی شدی تو
بگو آن دورها با کی نشستی
که مثل گل تماشایی شدی تو