عکس نوشته هایی از اشعار عطار نیشابوری را با گلچین شعر عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر در این بخش ارائه کرده ایم.
عکس نوشته و اشعار عطار نیشابوری
چه سازم کـه سوی تو راهی ندارم
کجایی کـه جز تو پناهی ندارممگردان ز من روی و با راهم آور
کـه جز عشق رویی و راهی ندارم!
هرروز ز دلتنگی جایی دگرم بینی
هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی
در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم
گه نعرهزنم یابی گه جامهدرم بینی
جانا مرا چه سوزی، چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی، چون دل دگر ندارم…
بوسعید مهنه در حمام بود
قایمیش افتاد و مردی خام بود
شوخ شیخ آورد تا بازوی او
جمع کرد ان جمله پیش روی او
شیخ را گفتا:«بگو اي پاک جان!
تا جوانمردی چه باشد در جهان؟»
شیخ گفتا «شوخ مخفی کردن اسـت
پیش چشم خلق نا آوردن اسـت»
این جوابی بود بر بالای او
قایم افتاد ان زمان در پای او
چون بـه نادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد
خالقا، پروردگارا، منعما
پادشاها، کارسازا، مکرما
چون جوانمردی خلق عالمی
هست از دریای فضلت شبنمی
قایم مطلق تویی اما بـه ذات
وز جوانمردی ببایی در صفات
شوخی و بیشرمی ما در گذار
شوخ ما را پیش چشم ما میار
رخ تو چگونه بینم کـه تو درنظر نیایی
نرسی بـه کس چو دانم کـه تو خود بـه سر نیایی
میهن تو از کـه جویم کـه تو در میهن نگنجی
خبر تو از کـه پرسم کـه تو در خبر نیایی
بـه سر زلف دلربای منی
بـه لب لعل جانفزای منی
گر ببندد فلک بـه صد گرهم
تو بـه مویی گرهگشای منی
بـه بلای جهانت دارم دوست
اگرچه تو از جهان بلای منی
هر کست از گزاف میگوید
کـه تویی کز جهان سزای منی
ای دل اگر عاشقی، در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب، منتظر یار باشدلبر تو دائما بر در دل حاضر اسـت
رو در دل برگشای، حاضر و بیدار باشدیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او، روی بـه دیوار باشناحیت دل گرفت، لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی، عاشق هشیار باشنیست کس آگه کـه یار، کی بنماید جمال
لیک تو باری بـه نقد ساخته کار باشدر ره او هرچه هست، تا دل و جان نفقه کن
تو بـه یکی زندهای، از همه ی بیزار باشگر دل و جان تو را دُرِ بقا آرزوست
دم مزن ودر فنا همدم عطار باش
دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو
قدم در نه اگر هستی طلبکار معانی توگرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی
چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو
گفتی مرا چو جویی در جان خویش یابی
چون جویمت کـه در جان، بس بی نشان نشستیبرخاست ز امتحانت یکبارگی دل من
من خود کیم کـه با من در امتحان نشستیتا من تو را بدیدم، دیگر جهان ندیدم
گم شد جهان ز چشمم، تا در جهان نشستی
اگر دوزخ را بـه من بخشند
هرگز هیچ عاشق را نسوزم
از بهر آنکه عشق،
خود وی را صد بار
سوخته اسـت.“تذکره الاولیا”
جانا ز می عشق تو یک قطره بـه دل ده
تا در دو جهان یک دل بیدار نمانددر خواب کن این سوختگان را ز می عشق
تا جز تو کسی محرم اسرار نماند…
چه سازم کـه سوی تو راهی ندارم
کجایی کـه جز تو پناهی ندارممگردان ز من روی و با راهم آور
کـه جز عشق رویی و راهی ندارم!
ز عشقت سوختم اي جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایینه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی
گر مرد رهی ز رهروان باش
در پرده سر خون نهان باش
بنگر کـه چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو ان چنان باش
خواهی کـه وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
میباش بـه نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده بـه حیات جاودان باش
منگر تو بـه دیده تصرف
بیرون ز دو کون این و ان باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشهنشین و در بین باش
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کینامد گه ان آخر کز پرده برون آیی
ان روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی
نه قدر وصال تو هر مختصری داند
نه قیمت عشق تو هر بی خبری داندهر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد
او قیمت عشق تو آخر قدری داندان لحظه کـه پروانه در پرتو شمع افتد
کفر اسـت اگر خودرا بالی و پری داندسگ بـه ز کسی باشد کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داندگمراه کسی باشد کاندر همه ی عمر خود
از خاک سر کویت خودرا گذری داندمرتد بود ان غافل کاندر دو جهان یکدم
جز تو دگری بیند جز تو دگری داندبرخاست ز جان و دل عطار بـه صد منزل
در راه تو کس هرگز بـه زین سفری داند
اي دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایماً بر در دل حاضر اسـت
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیده ي جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی بـه دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه کـه یار کی بنماید جمال
لیک تو باری بـه نقد ساخته ي کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو بـه یکی زندهاي از همه ی بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن ودر فنا همدم عطار باش
كار دو جهان من برآيد گر يك نفسم بـه خويش خوانی
با خواندن و راندم چه كار اسـت؟ خواه اين كن خواه ان؛ تو دانی
گر قهر كنی سزاي آنم ور لطف كني سزای آنی
صد دل بايد بـه هر زمانم تا تو ببری بـه دلستانی
عشق جانان همچو شمعٖم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوختعشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بـر هم عود و هم مجمر بسوخت