مجموعه اشعار سوزناک و غمگین در مورد زندگی و عشق را در این مطلب آریا مگ آماده کرده ایم با ما همراه شوید.
اشعار سوزناک و غم انگیز
چرا روی نقاشی ها بی خودی سایه میزنی
این همه حرف خوب داریم، حرف گلایه میزنیاگه منو دوست نداری اینو راحت بهم بگو
چرا با حرفات و نگاهت بهم کنایه میزنی؟
بغضی که مانده در دل من وا نمیشود
حتی برای گریه مهیا نمیشودبعد از تو جز صراحت این درد آشنا
چیزی نصیب این من تنها نمیشود
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین
تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببینوقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره
تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین
شعر کوتاه غمگین
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من از غم تو شادم چون بلبل از بهاران
سیف فرغانی
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا
نمیکشد دل غمگین به گفتگوی دگر
صائب تبریزی
اشعار سوزناک و غمگین
من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد
که در بهشت نیارد خدای غمگینم
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست
مولانا
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفتکنج تنهایی… ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفتدرد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفتخرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
مجموعه شعر کوتاه غمگین
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلمدر طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلمفرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلمآه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلماز طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلمروز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلماز دل تو در دل من نکتههاست
وه چه ره است از دل تو تا دلمگر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلمای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلممولانا
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیمتا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیمگفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیمشیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شبروز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شبجان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را میسپارم روز و شبتا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شبتا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شبمیزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شبساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شبای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شبمیکشم مستانه بارت بیخبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شبتا بنگشایی به قندت روزهام
تا قیامت روزه دارم روز و شبچون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شبجان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شبتا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عید وارم روز و شبزان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را میشمارم روز و شببس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شبمولانا
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه می فشارمت اما ندارمتای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت اما ندارمتدر عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت اما ندارمتمی خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان
در باغ دل بکارمت اما ندارمتمی خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت اما ندارمتسعید بیابانکی
نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟
چو شادم میتوانی داشت، غمگینم چرا داری؟
چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری
به کام دشمنم داری و گویی: دوست میدارم
چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟
چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری
بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری
مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو میگردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری!
عراقی کیست تا لافد ز عشق تو؟ که در هر کو
میان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داری
عراقی
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست
که تواناییی چون باد سحر نیست مرا
دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت
همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا
غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
امیر خسرو دهلوی