مجموعه گلچین شده از اشعار زیبا در مورد دلتگی از شاعران معروف ایرانی را در این بخش آریا مگ گردآوری کرده ایم.

اشعار ناب دلتنگی

مبل‌ ها را چیدم

پرده‌ها را کنار پنجره

قاب‌ها را به دیوار آویختم

بعد

دو فنجان چای ریختم

و فکر کردم به ۳۶۵ روزِ دیگر

که می‌توانم با چیدمانی دیگر

دوستت بدارم…


نمی‌ دانم دلتنگی‌ ام

برای چیست

و دست‌هایم چشم انتظار کیست

در من،کودکی دبستانی

تکیه داده است به دیوار

و مدام به آمد و شد مردم نگاه می‌‌کند


دلتنگی هایم را به باد خواهم سپرد

پنجره گشوده‌ خواهد شد

و “من”

در حریرِ درخشانِ امشب

“تو” را

برایِ هزارمین بار تکرار خواهم کرد


اشعار در مورد دلتنگی

این روزها دیگر

خوابم را هم نمی بینی

می دانم که درها را به یادم بسته ای

و تمام خاطرات کوتاهمان را

در چمدان دیروز جا داده ای

از فنجان بودنم حتی

جرعه ای هم نمی نوشی!

گاهی فکر می کنم

تصویر خوش بختی آن روزها را

از حافظه ات با ناخن کنده ای!

و اتفاق عاشقانه تری

روی چین های ملحفه ات خواب می بیند!


سر از بالین خیال بردار و

به بازوانم بتاب

با این زخم ها که در نگاه توست

هیچ مردی

تسلای لب های خشکیده ات نخواهد شد

ضمانت آغوش ات را به پای من بگذار

و بایست تا ایستادن

از حافظه ی اندامت رنگ بگیرد

تو سرسخت ترین زن بی ادعای تاریخی

که از ترس شایعه باد

موهایش را زیرِ روسری پنهان کرده است


دلتنگم

خیالت را با خود به تخت می برم

خیالت تخت

جز من و خیال تو

هیچ کس لابلای این ملحفه ها نیست!


اشعار در مورد دلتنگی

ای آه ..

ای بی چون و چرا

آمیخته در غم

هرازگاهی از سینه برون آی و

مرا به خود واگذار

گام هایت را از حس جانم برگیر

برخیز

اندوه و دلتنگیم را

از پیچ تاب تنم برچین

خسته آمد این زن

پیش از این دانه دانه با توعشق می چیدم

کنون نقش دیگری در سینه دارم ؟

لهیبی از طلوع آفتاب و…

هدیه ای از گلبرگ های شقایق


آسانسور

جلوتر از ما رسید

از دل تنگی بالا رفتیم

هم دیگر را در خانه گم کردیم

ولی آن دو نفر

هنوز در آسانسور باقی مانده بودند

سال هاست

اندوه ما در ساختمان

بالا و پایین می رود


اشعار خاص تنهایی و دلتنگی

آه ، دست ها

دست های آویزان از دو سوی تخت

چه طولانی ست مسیر عبورتان

که گیجگاه را به سمتی ناشناخته سرازیر می کند

آنجا که نه خاطره ای به جا مانده

نه خطی از عبور درنا ها …


اشعار در مورد دلتنگی

دلتنگی

پرنده ی کوچکیست

که در سینه

به سرعت ماه پرواز می کند

تا در شمالی ترین نقطه ی سر

با چشم ها

سرازیر شود


نیستی تو، جهان پر از خالی‌ست

خالی از عشق، خالی از همه چیز

مثل تنها قدم زدن وسطِ

عصرِ جمعه حوالیِ پاییز…


اشعار در مورد دلتنگی

دهانم از آخرین لبخند

شباهتش را به خودش از دست داده است

و اشیاء

ساعتها با زبان مشترکی

با من حرف می زنند


بوی دل‌ تنگی می‌دهم

حتی بهار هم

پیله‌ی تنهایی‌اَم را

به روی پروانه‌ها

نمی‌گشاید


من همانم که یک روز

گُلِ من خطابش می کردی…!

حالا که از سردیِ این رابطه

خشک و پرپر شده ام ،

مرا بردار و لای دفتر شعرت بگذار !

باور کن بهار که بیاید

دوباره گل می کنم ،

دوباره سبز می شوم…!


اشعار در مورد دلتنگی

این موسیقی اسپانیایی

که فرودگاه را به گریه انداخته

مرا به یاد تو می‌اندازد …

عزیزم !

هیچ پروازی

بخاطر دلتنگی مسافرش

لغو نمی‌شود


شعر کوتاه و بلند دلتنگی

نقشه ی جهان را دیده ای؟؟

این همه فرسنگ خلاصه میشود

در یک کاغذ

گاهی دلتنگی آدمها هم

در یک بغض خلاصه میشود …


پاییز است و

بادهای دوره گرد

به حراج گذاشته اند

آخرین برگهای مرا …

آنقَدَر مرگ را زندگی کرده ام

که بوی کفن می دهد

پیراهنم …

مردم به تماشای ریختنم آمده اند

وَ از سنگِ حضورم لگدکنان عبور می کنند …

زندگی دامنش را از غبارِ« من »می تکاند

وَ عطرهای کافوری ام

دوامی ندارد …

به قلّه ی زوال رسیده ام

مرگ، دست های مرا بالا می بَرَد

وَآب از آبِ زندگی تکان نمی خورَد …

شب، زوزه کنان

بردنم را به در و دیوارِ شهر می کوبد

وَ هیچ پنجره ای برای ماندنم

باز نمی شود

فاتحه ام خوانده است

باید بروم…!


آغاز سالی سپید است و

شکوفه های برف

روی شاخه ها می خندند

وَ زمین می رود تا سرش را

با خورشید گرم کند…


دلم تنگ شده و انگار

قلب هزار سربازِ عاشق

در سینه من میتپد…


دیر آمدی

و من

همه ی  راه را

رفته بودم

دیر آمدی

و من

بی تو

تا انتهای کوچه ی تنهایی

یادت را

گریسته بودم


بازهم آن سوال تکراری

چه شد از من دلت برید اصلا

تو چه گفتی که از تو برگشتم

من چه‌کردم دلت گرفت از من


حال دلم با چشمهایت جور بوده

هرچند که این خانه از تو دور بوده

شور مرا با شعرهایت تازه کردی

اسپند آتش کن چشمم شور بوده

از گریه های من نگیر ایراد عزیزم

چشم و دل من بعد تو مجبور بوده

از تو جدایی در مرامم جا ندارد

درد جدایی من و تو زور بوده

خورشید از قلب تو روشن بوده دائم

نام تو از آغاز خلقت نور بوده

بگذر از آنهایی که عشقت را ندیدند

غمگین نشو از آدمی که کور بوده

باید همیشه شاد باشی و بخندی

خواهش نکردم از تو این دستور بوده


سر بر آوردم و با ماه رخت حرف زدم

آسمان خم شد و انداخت به ابروی تو چین

آنچه نم زد به خیابان تو باران که نبود

اشک دلتنگی من بود که بارید زمین


بدرقه ات کردم

تو را که تمام من بودی…

نگاهت را خواندم

دهانت را بوییدم

که عطر آگین نفس هایت…

و دستهایت که دستهایم را…

اما بدرقه ات کردم

که میخواستی نگاهت را به غرور

دهانت را به ترس عاشقانه ها

و دستانت را به شب بیاویزی

اه دیوانه ی من

بدرقه ات کردم

که تنگ بلورین جهانت را

شکسته اند و

من خوب میدانم…

میخواستی مرا

و میترسیدی

انکار میکردی

و من …

بدرقه ات کردم

و به آرزو ها دخیل بسته ام

و خورشید را به نور قسم داده ام

که برگردی…

اه دیوانه

بدرقه ات کردم

که برگردی…


دلم برایت تنگ شده است

و وقتی که میگویم تنگ

نه مثل تنگیِ پیراهن…

دلتنگیِ من

مانند کشتی ای است

که به‌جای اقیانوس و دریا

او را در حوض خانه انداخته‌ اند…


سکوت کرده ام این روزها

سنگینی بغضی در گلویم

راه حرفهای ناگفته رابسته

به هر راهی که رفتم

خود را غریبه ای پنداشتم و جز برگشت چاره ای نیافتم

تو این همه در منی اما نیستی…

تو تمام ناتمام منی

تو ابتدا و انتهای نداشته هایم

نبودنت هیچ نقشه ای را عوض نکرده

باز هم

تمام راهها به تو ختم میشود…


شانه ی جادّه ها

همیشه

گریه گاه ِ

ماشین های تک سرنشین است…!


من

ایستاده بودم و

تو از من می رفتی…!

پیچیده بود

صدای رفتنت در بادها…

ستونِ زانوهایم می لرزید و

“زمین خوردن”

کم ترین تلفاتِ دور شدنت بود…!

باید

تنهایی ام را

می زدم زیر بغل

بلند می شدم و چشمهایم را

به محلّ امنی برای گریه کردن می رساندم ؛

گریه اما

درمانِ خوبی نبود!

باید چشمهایم را محکم می بستم ؛

نباید اشک زیادی از من می رفت…

نباید می گذاشتم “تو” از چشم هایم بیفتی!

…مُردم تا زنده بمانم ؛

نه بهار بود نه تابستان

نه پاییز بود نه زمستان..!

فصل ، فصلِ فاصله اَت بود

که دیگر با هیچ شعری نتوانستم پُر کنم !


نگو دیر است

نگو پل های پشت سرت را

خراب کرده ای

هنوز هم اگر عاشقی

می توانی

برای برگشتنت

“دوست داشتنم” را پل کنی…


از دیده هرچه رفت

ز دل دور می شود

من

پیشِ چشمِ خلق ز دل دور می شوم…


وقتی

دفترم را باز می کنم

انگار جنگل را ورق می زنم

درخت هایی که

یک به یک می افتند

آشیانه هایی که از هم می پاشند

وَ صدای غمگینِ پرنده ها

که از حنجره ی قلم

در خالیِ کاغذهایم می پیچد و

شعر می شود…!


روزی می آیی

که‌‌ من بسیار گریسته ام

روزی که خوشبختی

فقط یک کلمه ی بی‌معنا

خواهد بود

روزی که خانه ،فرسوده شده

من پیر شده ام

با آنکه خانه ی خوشبختی

ویران شده

اما من بی هراس

هنوز

دوست دارم


بساط شعر و شرابم، به پا کنید مرا

هوای گریه ندارم رها کنید مرا

به خنده‌های من اینجا دخیل می‌بندند

خدا نکرده مبادا خدا کنید مرا…

شما که اول و آخر قرارتان این است

به زخم خنجر خود آشنا کنید مرا

اگر بناست نمکدان شکسته برگردید

به درد بی‌خبری مبتلا کنید مرا

کسی نمانده که زخمی به جان من نزده‌ست

خودم مقصرم از خود جدا کنید مرا

برای هرکه دلم را شکسته دلتنگم!

دلم گرفته رفیقان دعا کنید مرا

هوای گریه دوباره مرا بغل کرده‌ست

بغل کنید مرا… یا رها کنید مرا….


ترکم کنید! خط خطی ام ، نیمه کاره ام

طردم کنید! تا بتوانم خطا کنم

احساس میکنم که به آخر رسیده ام

وقتش رسیده هرچه ندارم رها کنم

باید به مرگ فکر کنم یا نبودنت

از من گذشتنت…نه!ولی با که بودنت

یا از دهان یک زن دیگر سرودنت

دیگر بعید نیست اگر خون به پا کنم

دستان بغض، دور گلویم چه میکنید

وقتی “از آن که رفته” بگویم چه میکنید

“او مال من نبود و من اویم” چه میکنید

-حالا اگر دوباره هم او را صدا کنم


گفت: اصلا تو گریه هم بلدی

باز مثل همیشه خندیدم…

مطمئنم که دل‌شکسته‌ترند

گریه‌هایی که بی‌صدا بوده


با شعله ات ای امید دلبسته منم

بیدار نگهدار تن خسته منم

در چشم شب سیاه می سوزم و باز

آن شمع به راه صبح بنشسته منم


دیر آمدی …

همیشه آن که به من می رسد

دوبار دیرتر از سرنوشت می آید


به سایه ای که ناگزیر است

همواره مرا همراهی کند فکر میکنم

به بوسه های اتفاق نیفتاده ی روی لبم

به دستهام

که بیش از حجم جیب هایش

به کشف سرزمین های ناشناخته

بر نخواسته است

چیزهای زیادی هم هست

که از آنها سر در نمی آورم

از پرندگانی

که سیم برق را

به شاخه ی درختان ترجیح می دهند

از ریل هایی

که به مقصد نرسیده

چمدان هایشان را

از مسیر خارج می کنند

چیزهایی در ما هست که از رفتن

چیزهایی در جهان هست که از رسیدن

محروممان می کند

از سرویس کارخانه که پیاده شوم

صدای کفش هایم را

در شهر جا خواهم گذاشت

شاید بتواند

تا طلوع خورشید

خودش را از مرزها خارج کند


این جدایی تقصیر من نبود…

اما هربار که

تنهایی ات را در آغوش میکشی

احساس گناه میکنم…

مثل مرده ای

در مراسم تدفینش…

که نمی تواند از قبر بلند شود

تا اشک های معشوقه اش را

پاک کند


من به تو فکر نمی‌کنم

تو هم به من فکر نمی‌کنی

فقط بنظرت عجیب نیست

که شب تمام نمی‌شود؟


دلتنگی را گذاشته اند

برای روزهایی

که هیچ کس نزدیک

قلب و احساس ادم

نمی شود

گاهی وقتها انقدر

شیرین است که

ادم نمی فهمد چطور

ساعتها با ان

زندگی کرده است