گلچین اشعار افشین یداللهی را در این مطلب آریا مگ آماده کرده ایم و امیدواریم از مجموعه شعر کوتاه و بلند افشین یداللهی لذت ببرید.

مجموعه اشعار افشین یداللهی

مردّدم میان غربت شیطان و قرب جبرائیل
مردّدم میان دست خدا و گلوی اسماعیل

مردّدم میان بوسه و خنجر،میان آتش و گل
رسیده ام به شک قتل و نوازش،به رکعت هابیل

زمین،زمان،کجا،به دور چه می گردد از حدوث و قدم؟
چرا جهان همیشه می رسد از نو به لحظه ی قابیل؟


تو با قلبِ ویرانه‌ی من چه کردی؟
ببین عشقِ دیوانه‌ی من چه کردی

در ابریشمِ عادت، آسوده بودم
تو با حالِ پروانه‌ی من چه کردی

ننوشیده از جامِ چشمِ تو مستم
خُمار است میخانه‌ی من، چه کردی؟

مگر لایقِ تکیه دادن نبودم؟
تو با حسرتِ شانه‌ی من چه کردی؟

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده! با خانه‌ی من چه کردی؟

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده! با خانه‌ی من چه کردی؟


بن‌بست و جاده یکی می‌شود اگر
رفتن بدونِ تو هم می‌شود سفر

از ریشه‌ای که دواندم فراری ام
ای لمسِ دستِ تو بر پیکرم، تبر

از عاشقانِ قسم خورده‌ام نپرس
از من به جز تو ندارد کسی خبر

مُردن کنارِ تو آمرزشِ من است
ای جمعِ مبهمِ آرامش و خطر

بی‌تو چه نام و نشانی؟ چه حرمتی؟
بفروش نامِ مرا و مرا بخَر

یک تارِ مویِ پریشان بیاور و
دنیایِ تیره و تارِ مرا بِبر

بی‌تو نمی‌رسم و با تو می‌رسم
بن‌بست و جاده یکی می‌شود مگر؟


اشعار افشین یداللهی

سوزاندیم که دلم خام تر شود
وحشی شدی، غزلم رام تر شود

آهو برای چه باید زمان صید
کاری کند که خوش اندام تر شود ؟

جز اینکه از سر جانش گذشته تا
صیاد نابغه ناکام تر شود ؟

آدم برای نشستن به خاک تو
باید نترسد و بد نام تر شود

چیزی نگفتی و گفتی نگویم و
رفتی که قصه پر ابهام تر شود

آن قدر گریه نکردی میان بغض
تا چشم اشک،سرانجام،تر شود

امشب کنار غزل های من بخواب
شاید جهان تو آرام تر شود …


ما نمی دانستیم
عموی خودمان
زنجیرباف است
وقتی بافت
منتظر بودیم آن را پشتِ کوه بیاندازد
یادمان نبود
زنجیر را می بافند
که با زندانی اش
پشتِ کوه بیاندازند
ما
از پشتِ کوه سر در آوردیم
و پدر نیامد
او
با زهری که در گوشش ریختند
همان روزها مرده بود
و تنها خاطره ای که از پدر داشتیم
عمویمان بود
و ما
قرن ها
هم مادر ِ خود بودیم
هم
فرزندِ حرامزاده ی خود
که روزی
عموی زنجیربافمان را
به قصدِ پدر کشی
در زنجیرهای بافته اش
پشتِ کوه می اندازیم
و البته
این
چیزی از حرامزادگی ِ ما
کم نخواهد کرد


اشعار بلند افشین یداللهی

بوسیدمت
که بفهمی
فقط یک بوسه در دنیا نیست
که دچارَت می کند
بوسه ای رو کردم
روی بوسه ای که منّتش را می کشیدی
حالا
با دستِ پُر می روی
و بی دلهره ی از دست دادن
از سر ِ بی نیازی
می بوسی اش
این
به عشق
نزدیک تر است


اشعار افشین یداللهی

یه شب خواب چشمامو بی خبر برد
به دنیایی از اینجا ساده تر برد

به دنیای گل و نور و ترانه
میون لحظه های عاشقانه

تو تنها دلخوشی تنها امیدی
تو حرفی که نمی گفتم شنیدی

تو با من بودی و من بی تو افسوس
تو خورشیدی و من دنبال فانوس

تو رقص ماه و خورشید و ستاره
خودم رویاتو می دیدم دوباره

میون خواب و بیداری نشستم
هنوزم پیش چشمای تو هستم


روزی که
تو
به دنیا آمدی
خلقتِ من
کامل شد
خدا
جهان را
در شش روز آفرید
و بعد از آن
یک روز استراحت کرد
من را
در دو روز آفرید
و بین ِ آن
دوازده سال
استراحت کرد


من
تمام سهمم از بهشت و حوریانش را داده ام
که تو را بگیرم
حالا
تنها در جهنم نشسته ام
که بیایی


شعر عاشقانه افشین یداللهی

ارتشهای جهان
برای دزدیدن من
با هم رقابت می کنند
از وقتی که فهمیده اند
بوسه هایم
از هزار فرسنگی
درست روی لبهای تو
فرود می آیند
هنوز نفهمیده اند
راز این دقت
در لبهای توست
خودت را پنهان کن


اشعار افشین یداللهی

تنها راه ِ به هم رسیدن
نزدیکی ِ قانونی نیست

و گاه
فرسنگها فاصله
با خاطره ای
از میان می رود


پیراهنی که بویش

در چشم ِ

شهر پیچید

بگذار پاره باشد

من

با تو بیگناهم


خط قرمزهای ما انگار لیمویی شده

شهر درگیر حراج و ماجراجویی شده

عشق هم یک عادت ناگاه و کوتاه و خشن

ترک ها فوق سریع و گاه یابویی شده!

اولین سنگ بناء اجتماع ما -زرشک

بستری از ارتباطات ِزناشویی شده

حرف ها و ژست هامان ادعا در ادعا

دوره ما دوره ی بحران کم رویی شده

عقل مشغول اراجیف خودش ماندست و دل

در حقیقت با مجاز عشق یاهویی شده

دختر همسایه ما حافظ ِ قرآن نشد

سرشناس اما چرا، در شهر بانویی شده

یک برادر داشت او هم در شب قدری عجیب

روی تخت خواب یک استاد چاقویی شده


مرز در عقل و جنون باریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است

عشق هم در دل ما سردرگم
مثل ویرانی و بهت مردم

گیسویت تعزیتی از رؤیا
شب طولانی خون تا فردا

خون چرا در رگ من زنجیر است
زخم من تشنه‌تر از شمشیر است

مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی

باده نوشیده شده پنهانی
عشق تو پشت جنون محو شده

هوشیاریست مگو سهو شده
من و رسوایی و این بار گناه

نو و تنهایی و آن چشم سیاه
از من تازه مسلمان بگذر بگذر

بگذر از سر پیمان بگذر بگذر
دین دیوانه به دین عشق تو شد

جادۀ شک به یقین عشق تو شد
مستم از جام تهی حیرانی

باده نوشیده شده پنهانی
باده نوشیده شده پنهانی..


غروبم مرگه رو دوشم ، طلوعم کن تو میتونی

تمومم سایه می پوشم شروعم کن تو میتونی

شدم خورشید غرق خون میون مغرب دریا

منو با چشمای بازت ببر تا مشرق رویا

دلم با هر تپش با هر شکستن داره می فهمه

که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه

چه راهایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست

خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست

تو خوب سوختن و میشناسی سکوت و از اونم بهتر

من آتیشم یه کاری کن نمونم زیر خاکستر

می خوام مثل همون روزا که بارون بود و ابریشم

دوباره تو حریر تو مثل چشمات ابری شم

دلم با هر تپش با هر شکستن داره می فهمه

که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه

چه راهایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست

خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست


این چند ماه

که منتظرت بودم

به اندازۀ چند سال نگذشت

به اندازۀ همین چند ماه گذشت

اما فهمیدم

ماه یعنی چه

روز یعنی چه

لحظه یعنی چه

این چند ماه گذشت

و فهمیدم

گذشتن، زمان، انتظار

یعنی چه


گاهی نگاهت

آنقدر نافذ است

که خودم را نه

دیوار پشت سرم را

در چشمت می بینم


ایران …

فدای اشک و خنده تو

دل پر و تپنده تو

فدای حسرت و امیدت

رهایی رمنده تو

رهایی رمنده تو

ایران …

اگر دل تو را شکستند

تو را به بند کینه بستند

چه عاشقان بی‌نشانی

که پای درد تو نشستند

کلام شد گلوله باران

به خون کشیده شد خیابان

ولی کلام آخر این شد

که جان من فدای ایران …

تو ماندی و زمانه نو شد

خیال عاشقانه نو شد

هزار دل شکست و اخر

هزارو یک بهانه نو شد

ایران …

به خاک خسته تو سوگند

به بغض خفته دماوند

که شوق زنده ماندن من

به شادی تو خورده پیوند

به شادی تو خورده پیوند

ایران …

اگر دل تو را شکستند

تو را به بند کینه بستند

چه عاشقانه بی‌نشانی

که پای درد تو نشستند

که پای درد تو نشستند


مردن

فقط با مرگ، اتفاق نمی افتد

مردن

گاهی همین زندگیست

که نه تمام میشود

نه شروع …


گیاه

از اوّل

گیاه شد

حیوان

از اوّل

حیوان شد

آدم

آخر هم

آدم نشد …


آمد و گفت: روح بادم و رفت

عطر او ماند روی یادم و رفت

خود نفهمید در چه حالی بود

گریه می کرد و گفت شادم و رفت

تکه های دلی که عاریه بود

شعر کردم، به عشق دادم و رفت

قبله ام را که چشم او کردم

چشمکی زد به اعتقادم و رفت

باز حوا گذاشت سیبش را

روی بار گناه آدم و رفت

کم نیاورده بودم اما گفت :

از سر تو کمی زیادم و رفت


فرصت کم بود و

سردرگمی‌های تو زیاد

در این مدتِ کم

از دستِ هیچ علمی

برای تو

کاری برنمی‌آمد

فقط

بوسه می‌توانست

در یک لحظه

تکلیفِ تو را معلوم کند

و…!


قلبم از اعتنای کمت سکته می کند

حتی غزل به یادِ غَمَت سکته می‌ کند

یکباره، بارِ هر دو جهان را به من نده

ابلیس از این همه کَرَمت سکته می‌کند


لذت ببر از این که گرفتار تو هستم

از این که زمین خورده‌ی آزار تو هستم

ویرانی من فرصت آباد شدن بود

مدیون همین عشق ستمکار تو هستم


مرزهای تَنِمان

بی قراری می کنند

در دستِ این مرزهای قراردادی

مرزهای تَنِمان

قرارشان

شکستن است

و

این مرزها

قرارشان

نشکستن

من و تو

قراری با مرزها نداریم

می شکنیمشان

بی هیچ قراردادی


زندگی یعنی همین که اگه داری یا نداری

حقتو بگیری اما حقو زیر پا نذاری

زندگی یعنی همین که اگه قهری،اگه آشتی

با تو باشم اگه داشتم بمونم اگه نداشتی

من و تو هر جا که باشیم،اگه پایین اگه بالا

ممکنه جامون عوض شه،دیر و زود،فردا یا حالا

زنده ای پس زندگی کن،نگو سخته نگو دیره

بگی ساده اس ساده میشه،بگی سخته سخت می گیره

دنیا پر از دار و ندار آدما می گرده // می گرده

دیروز امرز فردا دنیا با ما بی ما می گرده // می گرده

زندگی یعنی همین که اگه داری یا نداری

حقتو بگیری اما حقو زیر پا نذاری

زندگی یعنی همین که اگه قهری،اگه آشتی

با تو باشم اگه داشتم بمونم اگه نداشتی

دنیا پر از دار و ندار آدما می گرده // می گرده

دیروز امرز فردا دنیا با ما بی ما می گرده // می گرده


به نابودی کشوندیم تا بدونم ، همه بود و نبود من تو بودی

بدونم(بی تو تنهام)هرچی باشم،بی تو هیچم ، بدونم فرصت بودن تو بودی

همه دنیا بخواد و تو بگی نه ،نخواد و تو بگی آره ، تمومه

همین که اول و آخر تو هستی ، به محتاج تو ، محتاجی حرومه

پریشون چه چیزا که نبودم ، دیگه میخوام پریشون تو باشم

تویی که زندگیمو آبرومو ، باید هر لحظه مدیون تو باشم

فقط تو می تونی کاری کنی که، دلم از این همه حسرت جدا شه

به تنهاییت قسم تنهای تنهام ، اگه دستم تو دست تو نباشه


گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند

در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاه یکسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست می رود

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود


از کفر من تا دین تو ، راهی به جز تردید نیست !

دلخوش به فانوسم مکن ، اینجا مگر خورشید نیست ؟

با حس ویرانی بیا … تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر است ، تکرار طوطی وار من

بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود

حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود

با عشق آنسوی خطر ، جایی برای ترس نیست

در انتهای موعظه … دیگر مجال درس نیست

کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود

چیزی شبیه معجزه … با عشق ممکن می شود


میشه خدا رو حس کرد تو لحظه‌های ساده

تو اضطراب عشق و گناه بی‌اراده

بی‌عشق عمر آدم بی‌اعتقاد می‌ره

هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره

وقتی که عشق آخر تصمیمش‌و بگیره

کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره

ترسیده بودم از عشق، عاشق تر از همیشه

هر چی محال می‌شد، با عشق داره میشه

عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه‌س

از لحظه‌های حوا، هوا می‌مونه و بس

نترس اگردل تو از خواب کهنه پاشه

شاید خدا قصه‌تو از نو نوشته باشه


نزدیکِ آمدن توست
تمام ِ زندگیم به هم ریخته
نمی دانم چه مرگم شده
نه می توانم چیزی بنویسم
نه می توانم چیزی بگویم
باید خوشحال باشم
هستم ، اما
خوشحالی ِ همراه با کلافگی
دیوانه ام کرده
از لحظه رسیدنت
شمارش معکوس رفتنت شروع می شود
هنوز نیامده ای
دلتنگم که می خواهی بروی
فهمیدم چه مرگم شده
سفر تو کوتاه است
و عُمر من ، کوتاه تر


بگذار
همه چیز آرام پیش برود
آنقدر که
هیچوقت به پایان نرسیم
بگذار
همه چیز آرام پیش برود
تا همیشه
قُلّه ای برای فتح باقی بماند
بگذار
همه چیز آرام پیش برود
تا فرصتی
برای بازگشتن باقی نماند
ما هر بار
دنبالِ احساسمان دویده ایم
این بار بگذار
همه چیز آرام
پیش برود


اعتماد می کنم
به لبخندت
به حرفت
به بوسه ات
وقتی
به هیچ چیز اعتماد نیست
چاره ای جز اعتماد کردن
باقی نمی ماند
باید زندگی کرد
به همه چیز
می شود اعتماد کرد
تفاوت در مدتِ آن است
از یک لحظه
تا
یک عمر
باید
لحظه لحظه
عمر را زندگی کرد