زیباترین اشعار نو احساسی از شاعران معاصر معروف را در این مطلب آریا مگ آماده کرده ایم.
مجموعه اشعار نو احساسی
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذریو آنها
پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرتگنجشکها
از روی عادت نمیخوانند
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن
به توباران برای تو میبارد
و رنگینکمان
ایستاده بر پنجهی پاهایش
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کندنسیم هم مُدام
میرود و بازمیگردد
با رؤیای گذر از درز روسری
و دزدیدن عطر موهایت!
زمین و عقربه ساعتها
برای تو میگردند
و من
به دورِ تو!
واژههایی که از تو میگویند
عطر غریب ارکیده دارند
این روزها
اگرچه کوتاه شدند شعرهایم
اما نقطهچین ادامه داریست
فریاد بلند سکوتی خیس
در حنجره خسته دردهایمدنیا غلامی
تو
رنگ میدهی
به لباسی که میپوشی
بو میدهی
به عطری که میزنی
معنا میدهی
به کلمههای بیربطی
که شعرهای من میشوندساره دستاران
نان تازه بگیر
به خانهام بیا
دریانورد خسته!
میخواهم لباسهای خیست را
از تنت در بیاورم
شیر گرم کنم برایت
بگویی: شانههایم سکان زندگی توست
و من
پنجرههای این شهر طوفانزده را محکم ببندمسارا محمدی اردهالی
مجموعه اشعار نو احساسی جدید
من قدیمی بودم
پلی
با سی و سه چشمِ گریان
وقتی از من میگذشتیقصری آتش گرفته
که ویرانیاش را تماشا کردی و رفتیمقبره پادشاهان
که هُرم سینه بردهها هنوز
درونش زبانه میکشددیواری
چینخورده دور خودم
کناره جاده مفروش پروانههای مردهافسوس
حتی نسیم بال پروانهای میتوانست
به حالم بیاوردمن قدیمی بودم
تو فردا
از من که میگذری
از حالم چه میدانی؟شهاب مقربین
دنیا کوچکتر از آن است
که گم شدهای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمیشود
آدمها به همان خونسردی که آمدهاند
چمدانشان را میبندند
و ناپدید میشوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بیرحمترینشان در برف
آنچه به جا میماند
رد پائی است
و خاطرهای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پردههای اتاقت راعباس صفاری
احساس درختی را دارم
که در مسیر
کارخانه چوببری
قرار گرفته استغلامرضا بروسان
اشعار نو از شاعران معاصر
اگر شعرهای من زیباست
دلیلش آن است
که تو زیباییگروس عبدالملکیان
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میرویدسهراب سپهری
خداوندا
تمام حرفهای جهان یک طرف
این راز یک طرف
آیات شما
چه قدر، شبیه به لبخند اوستشمس لنگرودی
فرقی نمیکند
پنجه طلایی آفتاب باشد
یا انگشتهای خیس باران
این پنجره دیگر
جواب سلام آسمان را نخواهد داد
وقتی قرار نیست
تو از این کوچه بگذریبهرام محمودی
نمیخواستم
این عشق را فاش کنم
ناگاه به خود آمدم
دیدم همه کلمات راز مرا میدانند
این است که
هرچه مینویسم
عاشقانهای برای تو میشودشهاب مقربین
کلماتم را
در جوی سحر می شویم
لحظه هایم را
در روشنی باران ها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی دغدغه بی ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی پرده بگویم
که تو را
دوست میدارم تا مرز جنونمحمدرضا شفیعی کدکنی
باز کن پنجره ها را که نسیم
روی بالش پری از قاصدکی
خسته از راهی سخت
پشت در منتظر است
تا بگوید که چه سان
دل من بی تاب استمریم اکبری
شب ها
بیهوده از این کوچه می گذرم
می دانی که خانه ی من این حوالی نیست
ظهرها
بیهوده در کافه ها به انتظار می نشینم
عصرها در ایستگاه
کاش یک نفر به شانه ام بزند که هی
کسی که با پای دلش رفته است
با قطار برنمی گردد
و چقدر خوب می شود
آن یک نفر تو باشی
جهان کوچکی ست زندگی ام
و تو
لطیف ترین قدرت این جهانی
آغوش را تحریم کنی
بیچاره میشومکاظم خوشخو
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهمتو را من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که بر جا درهها چون مرده ماران خفتگاننددر آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم
دوستت دارم
و پنهان کردن آسمان
پشت میلههای قفس
آسان نیستآنچه که پنهان میماند خون است
خون است و عسل
که به نیش زنبوری
آشکار میشوددوستت دارم
و نقشهای از بهشت را میبینم
دورادور
با دو نهر از عسل
که کشان کشان
خود را به خانه من میرسانندمحمد شمس لنگرودی
یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وا مانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند
کوه؛
با نخستین سنگ ها آغاز می شود
انسان؛
با نخستین درد …
من؛
با نخستین نگاه تو
آغاز شدم …
“احمد شاملو”
اسمش را گذاشته ام
“جان دل”
یعنی هم جان است و هم دل
کار ما از عشق گذشته
یعنی هنوز برای احساسمان اسمی پیدا نشده
عجالتاً “مال هم دیگر” صدایمان کنید!
ماندن
به پای کسی که دوستش داری
قشنگترین
اسارت زندگی است ..“حسین پناهی”
دلم تا برایت تنگ می شود
نه شعر می خوانم
نه ترانه گوش می دهم
نه حرفهایمان را تکرار می کنم
دلم تا برایت تنگ می شود
میمِ مالکیت
به آخرِ اسمت اضافه می کنم
و باز عاشقت می شوم“گروس عبدالملکیان”
قاصدک !
شعر مرا از بر کن..
برو آن گوشه باغ..
سمت آن نرگس مست…
و بخوان در گوشش…
و بگو باور کن…
یک نفر یاد تو را…
دمی از دل نبرد…“سهرابسپهری”
مهربانی یک نفر عاشقم کرد
آن هم در حد معجزه!
از باقی دوست داشتن ها فقط یاد گرفتم که:
“معجزه کردن کار هرکسی نیست”
شادی داشتنت
شادی بغل کردن سازیست
که درست نمی شناسمش
درست می نوازمش
نت به نت
نفس در نفستو از همه جا شروع می شوی
و من هربار بداهه می نوازمت
از هر جای تنت
سبز آبی کبود من
لم بده ، رها کن خودت را
آب شو در آغوشم
مثل عطر یاس فراگیرم شو
بگذار یادت بگیرم“عباس معروفی”
حکایت باران بیامان است
این گونه که من
دوستت میدارم
شوریدهوار و پریشان باریدن
بر خزهها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب، بیقرار
دریایی جُستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بیقرار است
این گونه که من دوستت میدارم“شمس لنگرودی”