در این قسمت آریا مگ مجموعه شعر در مورد صبح و اشعار زیبای انگیزه دهنده برای شروع روز و صبح را ارائه کرده ایم.
شعر صبح
صبح است و بخیر بودنش
فقط بستگی به این دارد
که تو یک لیوان چای بریزی
و لبخند بزنی که
به همین سادگی با دست خالی
عشق را در آغوش بگیریمامیرمسعود ضرابی
صبح ات بخیر شاعر لبخندهای شهر
آیینههای شعر تو در جای جای شهربا دستهای آبیتان سبز میشود
گل واژههای زرد غزل در صدای شهررنگین کمان هر غزلت وصل میکند
دل را به پشت پنجره انتهای شهرشبها کسی که از دلتان رد نمیشود
حک میشود به دفترتان، ردپای شهرگاهی برای شعر شما آه میکشد
مردی غریب و گمشده در ماجرای شهریک کوله بار بسته و یک انتظار سرد
در ازدحام مردم بی اعتنای شهربغضی به روی شیشه و یک کوپه بی کسی
دستی بدون بدرقه آشنای شهردیوارهای ساکت شهر و… صدای سوت
صبحات بخیر شاعر لبخندهای شهررسول قشلاقی
کاش هر صبح به دیدار تو بیدار شدن
تو دوا باشی و با عشق تو بیمار شدنبا تو بودن همه عمر نفس در نفسات
سر به گیسوی تو از عطر تو سرشار شدنمثل برگ گل سرخ و لب خورشید بهار
سیر از طعم خوش بوسه دیدار شدنحُسن آن نیست که آن کودک کنعانی داشت
حُسن را چشم تو بایست خریدار شدنتو اگر باغچه را نیم نگاهی بکنی
گل بابونه ندارد غم بی بار شدن…کریم سهرابی
اشعار در مورد صبح
زندگی شاید…
عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید:
صبح بخیر
فروغ فرخزاد
نسیم سبک سپیده دم
نفس میکشد با دهانت
در انتهای خیابانهای خلوت
پرتو خاکستری چشمانت،
قطرات شیرین سپیده دم است
بر تپههای تاریک
قدمها و نفس ِ تو
همچون باد صبحدم
فرا میگیرد خانهها را
شهر مرتعش میشود
سنگها دم برمیآورند،
زندگی هستی تو،
یک بیداری
ستاره
در پرتو سپیده دم،
آواز نسیم،
گرما، نفس
گم شد
شب پایان گرفت
تو روشنایی و صبحی.
صبح
خورشید نگاهت
به سرش خواب ندارد؟
پس بیا
خوب نگهم کن
که دلم تاب ندارد
صبحی دیگر رسید و من در انتظار تو چشم میگشایم و دلم لبریز است
از دیدن خورشید جانم تا جان ببخشد و ذوب کند
یخهای کسالت و اندوه را تو با چشمانت زندگی و شادی
را برایم به ارمغان می اوری ساده می ایی
و پر شکوه و چه میدانی از غوغا و بلوایی که بپا میکنی دردرونم .
چشانم سخت تورا میجویند ای جاری زلال .
ای تابیده بر دلت مهر.
و من باز هم از دستانت شکوفه مهربانی میچینم امروز
صبح دوباره دریچه ها به جهان گشوده خواهد شد.
من دوباره پنجه به خورشید می کشم،
و به دیواره صیقلی سعادت خواهم آویخت،
و چنگ خواهم زد به بخت نکوی فراری ام!
آغازهمین صبح
زخم تمام دروغهایی ست
که ازهر طرف
مثل گلو.له می بارد
و مسافران
برچسب جامدانها شان را
وارونه نصب میکنند
شب
دریک اتفاق ساده میسوزد
صدای صبح
آشنا ترین صدای بیداری ست
صبحی دگر از افق درآمد
بی حوصله پرعرق در آمد
از جنگ میان گرگ با میش
فرسوده و بی رمق درآمد