مجموعه اشعار خواندنی عاشقانه و زیبا از فردوسی را در این بخش از آریا آماده کرده ایم. در ادامه اشعار بلند کوتاه از شاعر معروف و خوش سخن ایرانی فردوسی را بخوانید.
اشعار زیبای فردوسی
بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه به خواری بود
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار و گَرد
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مرترا سـودمند
فــریــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود
بــه مشک و به عنبر، سرشته نبود
به داد و دهش یــافت آن نیگـــــوئی
تو داد و دهش کن، فریدون توئی
زدانش چو جان ترا مایـه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
توانگر شد آنکس که خرسند گشت
از او آز و تیمار در بند گشت
شعر دو بیتی فردوسی
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز گفتنی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
شعر زیبای فردوسی درباره خوبی کردن
ازآن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ؛ گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بی نهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به عذر نگهبان درمان شوی
به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را
مجوی از دل عامیان راستی
که از جست و جو آیدت کاستی
وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
نه خسروپرست و نه یزدان پرست
اگر پای گیری سر آید به دست
بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان
سخن هیچ مگشای با رازدار
که وی را بود نیز انباز و یار
سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازه روی
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را
هرانکس که عذر کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه
همه ی داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار
چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستی
ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آب روی
چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی
تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه ی نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما بر آن کس سلام
که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من
بیا تا همه ی دست نیکی بریم
جهان جهان رابه بد نسپرسم
چو ایران مباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
ازآن به که کشور به دشمن دهیم
شعر فردوسی درباره نوروز
همه ساله بخت تو پیروز باد
شبان سیه بر تو نوروز باد
چو خرسند باشی تن آسان شوی
چو آز آوری زو هراسان شوی
نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد
از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
چرا کشت باید درختی به دست
که بارش بود زهر و برگش کبست
سر راستی دانش ایزیدیست
چو دانستیش زو نترسی، بدیست
از آغاز باید که دانی درست
سر مایه ی گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
به دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمای
بپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهن
که از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکتر
چنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرین
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامهٔ پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامهٔ خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من
برافروخت این جان تاریک من
اشعار عاشقانه فردوسی
بخندد بدو گوید ای شوخ چشم
به عشق تو گریان نه از درد و خشم
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا
که باران او در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود
شعرهای ناب فردوسی
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرانه نیست
توانگر شد آنکس که خرسند گشت
از او آز و تیمار در بند گشت
بهترین اشعار فردوسی
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
شعر بلند از فروسی
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
شعر فردوسی در مورد پیغمبر
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
اشعار با معنی فردوسی
به آموختن چون فروتن شوی
سخن های دانندگان بشنوی
مگوی آن سخن ، کاندر آن سود نیست
کز آن آتشت بهره جز دود نیست
شعر زیبا از فردوسی
بنام خداوند خورشید و ماه
که دل را بنامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنجشما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فرازچنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهرگهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤسبدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بینهیبنگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذردبدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشمچو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شویبه فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز رامجوی از دل عامیان راستی
که از جست و جو آیدت کاستیوزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخورنه خسروپرست و نه یزدانپرست
اگر پای گیری سر آید به دستبترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهانسخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یارسخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیرسخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازهرویمکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش راهرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواههمه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبارچو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوسبه جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگوگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستیازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آبرویچو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شویتو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دارهمی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهانکه باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتانز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پودنیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد منبیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم