مجموعه اشعار زیبا در مورد ظلم، ستم، ظالم و بدی کردن را در ادامه این مطلب آریا مگ آماده کرده ایم با ما همراه شوید.
شعر زیبا در مورد ظلم و ظالم
چشم ها می بینند
وز این دیدن می گریند
قلبها می لرزند
وز این لرزیدن در خون می شکنند
در کوچه پس کوچه های گلی
یخ می زند اندام نحیف پسرکی
ز سرما
پینه می بندد دست های رنج کشیده پیرزنی
ز فقز
خم می شود پاهای زخمی و خسته پیرمردی
ز رنج
سفید می گردد گیسوان مشکی نوعروسی
ز غم …
شعر از هنگامه زنوری
ز کژی گریزان شود راستی
پدید آید از هر سوی کاستیبه دشت اندرون گرگ آدم خورد
خردمند بگریزد از بی خردمکن شهریارا گنه تا توان
به ویژه کزو شرم دارد روانبی آزاری و سودمندی گزین
که این است فرهنگ و آیین و دینشعر از فردوسی
ظلم تاریک و دل سیه کندت
عدل رخشندهتر ز مه کندتاوحدی مراغه ای
نخواهی که باشد دلت دردمند
دل دردمندان برآور زبندره نیک مردان آزاده گیر
چو ایستاده ای دست افتاده گیر
شعر بلند در مورد ظلم کردن
مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بدنگیرد ترا دست جز نیکویی
گر از مرد دانا سخن بشنویهر آنکس که اندیشهای بد کند
به فرجام بد با تن خود کندوگر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنویجهان را نباید سپردن به بد
که بر بدکنش بی گمان بد رسدشعر از فردوسی
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطا بین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و با او مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدای است بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشایی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد
به سختی و سستی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکو باش تا بد نگوید کست
شعر از سعدی
ظلم از هرکه هست نیک بدست
وآنکه او ظالم است نیک بدستسنائی
خصم در ما شده پنهان ز خرد هم یادی
در فضــــای قفســم بستـــه در آزادی
زشت اگـر بود خدایـا به چه علت دادی؟از طـــلا جنس قفس باشــد اگـر،مغمومم
سهـم من گـم شده از لطفِ طرب از شـادیهر کس از ره برسـد طـرح ستـم می ریزد
خلق آزرده از این ظلـم، ستـم، بیدادیبه چه کس رو برم آخر که از اول کج بود
این بنایی که بر افـراشته شد بر بادیمن به خاک سیه ار خیمه زدم نیست عجب
که به ویرانه مبــدل شـده است آبادیهر که را لب به سخن باز شود ،بسته شود
دفتــر زنــدگـی از جـانب استبـدادیبه دعا دست، بلند ای رفقا کم بکنید!
خصم در ما شده پنهان ز خرد هم یادی
برو پاس درویش محتاج دار
که شه از رعیت بود پاسداررعیت چو بیخ اند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سختدل زیر دستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیر دست