در این قسمت آریا مگ مجموعه ای از اشعار جوانی و شعر کوتاه در مورد جوان بودن را از شاعران مختلف آماده کرده ایم.

اشعار زیبای جوانی

جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد

وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد


بادست غرور زندگانی

برقست لوامع جوانی


خود جوانی هم به این زودی به ترک کس نگوید

من ز خود آزردم از فرط جوانی ها جوانی


جوانی‌ام

گوشه‌ی آغوش تو بود

لحظه‌ای صبر اگر می‌کردی

پیدایش می‌کردم

آغوشت را باز کردی

برای رفتن‌ام

شاید حق با تو بود

من دیر شده بودم!


مجموعه اشعار جوانی

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم


به سمت خلوت میانه سالی ام نیا

در ازدحام کوچه ی جوانی ات بمان


شعر تک بیتی جوانی

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم


خوشا نو بهاران و فصل جوانی

که بگذشت با دوستان زندگانی


با تو من یک جور ِ دیگر مهربانی میکنم

شور در سر دارم و دارم جوانی می کنم


آمدی تا دوباره شب بوها

با عبورت ترانه خوان بشوند

تاک های تکیده و مرده

با نگاه شما جوان بشوند


انگار در این همهمه تنها ماندم

از وصف تمام عاشقان جا ماندم

در حسرت آن نگاه زیبا و قشنگ

صد حیف که از جوانی ام وا ماندم


مجموعه اشعار جوانی

خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری

تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت


گویی به خواب بود جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود


بهره از روز جوانی ببرد آن پسری

که ز جان گوش به پند پدر پیر کند


شادی کنیدای دوستان من شادم و آسوده‌ام

بوی جوانی بشنوید از پیکر فرسوده‌ام


بر ساحل دریای جوانی چو نشینم

هر دم گذرد از سر من موج خیالی


اشعار کوتاه در مورد جوانی

به روزگار جوانی درود باد درود

که دوره خوش من دوره جوانی بود


دریغا از جوانی ، صد دریغا

که آن هم روزگاری بود و بگذشت


شباب عمر عجب با شتاب می‌گذرد

به دین شتاب خدایا شباب می‌گذرد

شباب و شاهدوگل مغتنم بود ساقی

شتاب کن که جهان با شتاب می‌کذرد


افسوس که ایّام جوانـــــــی بگذشت

هنگام نشاط و شادمانی بگذشت

تا چشم گشودیم در این باغ، چو گل

هفتاد و دو سال زندگانی بگذشت


مجموعه اشعار جوانی

همه کس راتن واندام وجمال است وجوانی

وین همه لطف ندارد تو مگرسرو روانی؟


جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را


عمر از کف رایگانی می رود

کودکی رفت و جوانی می رود

این فروغ نازنین بامداد

در شبانی جاودانی می رود


بر باد رفت در غم و حسرت جوانیم

بی آرزو چه سود دگر زندگانیم


سوار بر قطار زمان

چرخیم به گرد خود در این مکان

ز ایستگاه کودک

به ایستگاه نوجوان و جوان

تا رسیم به ایستگاهی

که شویم پیر و ناتوان

گویند: بی شک

همانجاست پایان

غافل از وجود آن جهان

شعر از : هنگامه زنوری


زندگی یک سراب یک سراب

پایان کار من و تو خراب خراب

آرزوها همه نقش برآب برآب

گذشته ها مثل یه خواب یه خواب

فانوس دل ما یه شهاب یه شهاب

بروی چهره ها یه نقاب یه نقاب

ذهن خسته ما پی جواب جواب

جوانی یک سراب یک سراب

شعر از : هنگامه زنوری