مجموعه اشعار زیبا از پروین اعتصامی شاعر زن ایرانی را در این بخش آریا مگ آماده کرده ایم.
اشعار پروین اعتصامی
هر بلائی کز تو آید نعمتی است
هر که را رنجی دهی ان اسانی استزان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند ان رخ تابنده را
دانی که را سزد صفت پاکی:
آنکو وجود پاک نیالایددر تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرسایددزدند خود پرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید
آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم
چون پر کاه بی سر و سامان نمی شوددین از تو کار خواهد و کار از تو راستی
این درد با مباحثه درمان نمیشود
تو توانا شدي ایدوست که باری بکشی
نه که بر دوش گرانبار نهی باری چندافسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه
سر منه تا نزنندت بسر افساری چند
دو بیتی از اشعار پروین اعتصامی
فلک، اي دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد
بد و نیک و غم و شادی همه ی آخر گرددز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار
دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد
گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج
دست هرگز نتوان برد بچوگانش
بی رنج، زین پیاله کسی می نمیخورد
بی دود، زین تنور بکس نان نمیدهند
تیمار کار خویش تو خودخور، که دیگران
هرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند
گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاستفرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و هم عرصهٔ هماستوقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
اي دوست، مجازات مستی شب
هنگام سحر، سستی خمار استآنکس که از این چاه ژرف تیره
با سعی و عمل رست، رستگار است
شعر کوتاه و عاشقانه پروین اعتصامی
اي دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا راکنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا رابشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانهٔ رسوا رااین دشت، خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
بی روی دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشتمهر بلند، چهره ز خاور نمی نمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشتآمد طبیب بر سر بیمار خویش، لیک
فرصت گذشته بودو مداوا ثمر نداشت
دلت هرگز نمی گشت اینچنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی رامتاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را
رهائیت باید، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگی پاک جانرابسر برشو این گنبد آبگون را
بهم بشکن این طبل خالی میانرا
اشعار زیبا از پروین اعتصامی
گمان میکردم اي یار دلارای
که از سعی تو باشم پای بر جایچرا پژمرده گشت این چهر شاداب
چه شد کز من گرفتی رونق و آب
شنیدهاید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودنبکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودنهمی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودنز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودنبرون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانهاي نپیمودنرهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنهاش اندر پس است نگشودن
علم سرمایهٔ هستی است، نه گنج زر و مال
روح باید که از این راه توانگر گرددنخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر
مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد
گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاستفرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و هم عرصهٔ هماستوقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
فرصتی راکه بدستست، غنیمت دان
بهر روزی که گذشتست چه داری غمزان گل تازه که بشکفت سحرگاهان
نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم
هر شخصی را وظیفه و عملی است
رشتهاي پود و رشتهاي تار استوقت پرواز، بال و پر باید
که نه اینکار چنگ و منقار است
اي شده شیفتهٔ گیتی و دورانش
دهر دریاست، بیندیش ز طوفانشنفس دیویست فریبنده از او بگریز
سر بتدبیر بپیچ از خط فرمانش
عافیت از طبیب تنها نیست
هر ز دارو، هم از پرستار استهر کجا نقطه اي و دائره ایست
قصهاي هم ز سیر پرگار استرو، که اول حدیث پایه کنند
هر کجا گفتگوی دیوار است
صاف و درد
غنچه ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد
زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد
گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد
دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد
خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد
چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد
تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد
اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد
غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد
ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
شعر بلند از پروین اعتصامی
شرط نیکنامی
نیکنامی نباشد، از ره عجب
خنگ آز و هوس همی راندن
روز دعوی، چو طبل بانگ زدن
وقت کوشش، ز کار واماندن
خستگان را ز طعنه، جان خستن
دل خلق خدای رنجاندن
خود سلیمان شدن به ثروت و جاه
دیگران را ز دیو ترساندن
با درافتادگان، ستم کردن
زهر را جای شهد نوشاندن
اندر امید خوشهٔ هوسی
هر کجا خرمنی است، سوزاندن
گمرهان را رفیق ره بودن
سر ز فرمان عقل پیچاندن
عیب پنهان دیگران گفتن
عیب پیدای خویش پوشاندن
بهر یک مشت آرد، بر سر خلق
آسیا چون زمانه گرداندن
گویمت شرط نیکنامی چیست
زانکه این نکته بایدت خواندن
خاری از پای عاجزی کندن