داستان خیانت

مجموعه 3 داستان زیبای آموزنده با موضوع خیانت در زندگی و عشق را در این بخش از مجله آریا آماده کرده ایم.

داستان با موضوع خیانت و مجموعه ای از داستان های کوتاه آموزنده

ماجرای زمین خوردن

کشیش یک کلیسا بعد از مدتی می‌بیند کسانی‌ که برای اعتراف به گناهانشان نزد او می‌آیند، معمولاً خجالت می‌کشند و برایشان سخت است که به خیانتی که به همسرشان کردند اعتراف کنند، برای همین یکشنبه اعلام می‌کند که از این به بعد هر کس‌ می‌خواهد به خیانت به همسر اعتراف کند، برای اینکه راحت‌تر باشد، به جای اینکه بگوید خیانت کردم بگوید زمین خوردم.
از این موضوع سال‌ها می‌گذرد و کشیش پیر می‌شود و می‌میرد. کشیش بعدی که می‌آید بعد از مدتی سراغ شهردار رفته و به او می‌گوید: من فکر کنم شما باید فکری به حال تعمیر خیابا‌ن‌های محل بکنید، من از هر صد اعترافی که می‌گیرم نود تا همین اطراف یک جایی زمین خوردند.
شهردار که متوجه می‌شود که قضیه چه‌ بوده و هیچ کس جریان را به کشیش نگفته از خنده روده بر می‌شود. کشیش چند دقیقه با تعجب نگاهش می‌کند و بعد می‌گوید: ‌هه ‌هه ‌هه حالا هی‌ بخند ولی‌ همین زن خودت هفته‌ای نیست که دست کم ۳ بار زمین نخوره!

در شأن من نبود

مردی به زنش خیانت کرده بود و اکنون می‌خواست او را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می‌خواست من را عوض کند. مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم.
دوستش گفت: اینها که می‌گویی که چیز بدی نیست.
مرد گفت: درسته ولی حالا حس می‌کنم که دیگر این زن در شأن من نیست.

معنای خیانت

خیانت فقط داشتن رابطه جنسی نامشروع  نیست. خیانت یعنی همیشه برای دیگران در دسترس باشی اما همسرت یا آنکه دوستت دارد کنارت نشسته و به تو دسترسی نداشته باشد! خیانت یعنی برای همه از عاشقی گفتن اما همسرت یا آنکه دوستت دارد کنارت باشد و از بی‌توجهی‌های تو به خودش بپیچد و نتواند حرفی بزند. خیانت یعنی قربون و صدقه دوستان رفتن و در جواب همسرت یا آنکه دوستت دارد وقتی صدایت میزند بگویی “هان؟!” و “چیه؟!”. خیانت یعنی متاهل و از همه مهم‌تر متعهد باشی و باز با غریبه‌ها، سهم عاشقانه‌ات باشد. خیانت یعنی تا صبح با همه حرف بزنی اما به همسرت یا آنکه دوستت دارد که می‌رسی حوصله نداشته باشی و نسبت به او بی‌تفاوت باشی. خیانت یعنی هی خودت را زیبا کنی و هی عکس دلربا بیاندازی برای دوستانت اما برای همسرت یا آنکه دوستت دارد یک دست لباس دلبرانه نپوشی. خیانت یعنی آهنگ مورد علاقه‌ات را مدام گوش کنی و هی خود شیرینی کنی اما از آهنگ تنهایی همسرت یا آنکه دوستت دارد بی‌خبر باشی. خیانت یعنی برای قدم زدن با همسرت یا آنکه دوستت دارد وقت نگذاری. خیانت یعنی با همه باشی الا با او که باید… همسرت یا آنکه دوستت دارد. (سکس نامشروع یا خیانت جنسی)

خیانت به دوست

ساناز همراه دخترش به مرکز مشاوره آمده بود. زنی جوان و خوش چهره بود اما درعمق چشمانش به سادگی می‌شد غم بزرگی را دید. آرام روی صندلی نشست و دخترش را نیز در آغوش گرفت. در حالی که موهای خرمایی رنگ فرزند خردسالش را نوازش می‌کرد بدون هیچ مقدمه‌ای شروع به صحبت کرد: «من چوب اعتماد بیش از حدم به آدم‌ها را خورده و تاوان سنگینی پرداخته‌ام. دلم نمی‌خواهد این اشتباه من، دخترم را نیز به دردسر بیندازد. راستش بدبختی من از یک سال پیش شروع شد. همان روزی که «مهسا»، بهترین دوست دوران دبیرستانم را در یک مرکز خرید دیدم. سال‌ها از هم خبر نداشتیم. آنقدر هیجان زده بودیم که بی‌خیال خرید شدیم و ساعت‌ها در یک رستوران دنج از گذشته و زندگی‌مان صحبت کردیم. مهسا به‌تازگی از همسرش جدا شده بود و از نظر روحی به هم ریخته و افسرده بود. وقتی از هم خداحافظی کردیم طوری تحت تأثیر داستان زندگی‌اش بودم که حتی یک لحظه نمی‌توانستم از فکرش بیرون بیایم. می‌خواستم کاری کنم که هرطورشده شادی به زندگی‌اش برگردد. به همین دلیل رفت و آمدم را با او بیشتر کردم. روزها که شوهرم سرکار می‌رفت او به خانه ما می‌آمد و دور هم بودیم. این شرایط ادامه داشت تا اینکه سرانجام کاری که مدت‌ها دنبالش بودم برایم فراهم شد. شوهرم مخالف بود و می‌گفت دخترمان ضربه می‌خورد. اما هر طور بود متقاعدش کردم که اجازه دهد به خاطرعشق و علاقه‌ام کار کنم. از طرفی با مهسا صحبت کردم و قرار شد او روزها به خانه ما بیاید و مراقب دخترم باشد.
همه شرایط عالی بود. خیالم از بابت دخترم که راحت شد بیشتر درمحل کار می‌ماندم. بیشتر شب‌ها بعد از شوهرم به خانه می‌رسیدم اما چون از او و مهسا مطمئن بودم و مانند چشمانم اعتماد داشتم هرگز تصور هیچ اتفاق بدی برای زندگی‌ام نداشتم. چند ماهی گذشت تا اینکه یک روز مادرشوهرم تماس گرفت و گفت حال دخترم خوب نیست و خودم را به خانه برسانم. وقتی از او سراغ مهسا را گرفتم، تازه فهمیدم چه کلاه بزرگی سرم رفته است. مادر شوهرم گفت: «این چند ماه هر روز صبح مهدی، دخترت را به خانه ما می‌آورد و عصر او را می‌برد. مهسا را من خیلی وقت است ندیدم.»
وقتی این حرف‌ها از دهان مادرشوهرم بیرون می‌آمد انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده بودند.
لحظه‌ای تعلل نکردم و بسرعت به خانه رفتم که مهسا را در خودروی همسرم دیدم. رابطه آنها صمیمی‌تر از یک زن و شوهر بود. وقتی آن صحنه را دیدم حتی نمی‌خواستم صدایشان را دوباره بشنوم.
آنها به اعتماد من خیانت کرده بودند. مهسا سعی داشت آن صحنه را توجیه کند اما من نگذاشتم حرفی بزند و وسایل خودم و دخترم را برداشتم و به خانه پدرم رفتم. بعدها فهمیدم آنها از همان ماه‌های اول با هم رابـــطه داشتند و من با خوش خیالی ماه‌ها به جای زندگی‌ام، خرج خوشگذرانی‌های آنها را می‌دادم. بعد از این اتفاق دادخواست طلاق دادم و حضانت دخترم را هم گرفتم. اما با اینکه مدتی از آن موضوع گذشته و هر کاری برای پر کردن خلأ همسرم کرده‌ام اما دختر چهار ساله‌ام هر روز گوشه گیرتر می‌شود. به تـازگی هم شب ادراری گرفته و همین نگرانم کرده است. نمی‌دانم که اگر این شرایط ادامه پیدا کند چه بلایی سرش می‌آید.