انشا با موضوعات آزاد
در این بخش چند انشا با موضوع آزاد با موضوعات مختلف و جالب را برای پایه های مختلف تحصیلی گردآوری کرده ایم.
انشا در مورد پرستار و شغل پرستاری
مقدمه
پرستاری شغلی است که هر کسی قادر به انجام آن نیست. شغلی که روحیه ای قوی همراه با فداکاری و ایثار زیاد می طلبد. شاید برای همه خوشایند نباشد که هر روز در محیطی که پر از درد و بیماری و تلخی است اوقات بگذرانند و حتی گاهی تندی های بیماران و اطرافیانشان را تحمل کنند.
بدنه
روزی که خواهرم می خواست رشته پرستاری را انتخاب کند همه ما می دانستیم که روزهای سختی را پیش رو خواهد داشت. اما او برای این کار ساخته شده بود. برای مهربانی و کمک به دیگران. یک لبخند زیبای او کافی بود تا حال همه را خوب کند و قوت قلبی باشد برای افراد رنجور و بیمار. حالا او چند سال است که در بیمارستانی شب و روز کار می کند و از بیماران زیادی پرستاری کرده است. بارها از او تقدیر شده و به عنوان پرستار شایسته شناخته شده است.
روزهایی که ویروس کرونا در ایران شایع شد و سیل بیماران کرونایی به بیمارستان ها جاری شد، همه ما ترس برمان داشت. می ترسیدیم فرشته نازنینی مثل او را از دست بدهیم. حتی برخی همکارانش که تصمیم به استعفا گرفته بودند به او نیز این پیشنهاد را دادند. اما او اصرار داشت که ارزش کارش در چنین روزهایی صدبرابر می شود و حالا که به او نیاز است می ماند و کمک می کند و خودش را به خدا می سپارد.
یکی از تلخ ترین لحظات عمرم زمانی بود که گریه خواهرم را دیدم، زمانی که تعدادی از همکارانش را از دست داده بود، شاهد از دست رفتن تعدادی از بیماران بود و جسم و روحش حسابی خسته شده بود. اما این پرستار فداکار فردا صبح دوباره با لبخند و انرژی به کارش برگشت.
ما در این مدت او را فقط از دور دیده ایم، زیرا خودش را در طبقه زیرزمین خانه که مستقل است، قرنطینه کرده تا ما در معرض خطر ویروس نباشیم.
نتیجه
پرستاری به راستی شغلی عاشقانه است و ارج و قرب زیادی دارد. امیدوارم کسی که تحمل و بردباری و مهربانی چندانی در خود سراغ ندارد سراغ این شغل نرود. وقتی رفتار ناخوشایند و بی مسئولیتی برخی پرستاران را می بینم دلم می گیرد. البته که آن ها هم حق دارند خسته و بی حوصله شوند. اما مسئولیتی که بر دوش آن هاست فراتر از بسیاری افراد دیگر است.
در مقابل ما هم مسئولیت بسیار زیادی در برابر آن ها داریم. مثلا بیماران و همراهانشان باید رعایت حال خستگی و مشکلات آن ها را بکنند و با آن ها با احترام و مهربانی برخورد کنند و قدردانی از آن ها را فراموش نکنند. همینطور در این روزهای کرونایی باید بیشتر رعایت کنیم و از بی احتیاطی و بی توجهی به گسترش این ویروس دست برداریم تا پرستاران و کادر درمان بیش از پیش دچار خستگی نشوند. کاش هر کداممان به نوبه خود باری از دوش هم برداریم تا این روزهای سخت تمام شود.
انشا در مورد آتش نشان
مقدمه
همه ما این جمله را شنیده ایم که آتش نشانی شغل نیست، عشق است. من این جمله را کاملا درک کرده ام. آن روز که آن اتفاق افتاد.
بدنه
ما در طبقه دوم یک آپارتمان سه طبقه زندگی میکنیم. آن روز عصر ناگهان صدای انفجار امد و در عرض چند دقیقه همه جا را دود غلیظ و سیاهی گرفت. خیلی ترسیده بودیم و میخواستیم از ساختمان خارج شویم اما طبقه پایین آتش گرفته بود و ما گیر افتاده بودیم. من فورا شماره ۱۲۵ را گرفتم و آدرس دادم تا آتش نشانان برای نجات ما بیایند.
حدود بیست دقیقه بعد در حالی که گرمای غیر قابل تحملی ساختمان را فرا گرفته بود از راه رسیدند.
مامان خواهر کوچکم را در آغوش گرفته بود و گریه میکرد. بابا خودش را رسانده بود اما نمیتوانست بالا بیاید و از پنجره او را میدیدیم که نگران بود و نمیدانست چکار کند.
تعدادی از آتش نشانان با لباس هایشان به دل آتش زدند و همانطور که همکارانشان در حال خاموش کردن آتش بودند، خود را با نردبان از پنجره به ما رساندند. وقتی چشممان به آن ها افتاد که با جسم و روحیه قوی برای نجات ما آمدند قوت قلب گرفتیم.
فراموش نمیکنم با چه صدای مطمئن و ارامش بخشی به ما گفتند نترسیم و فقط به حرف آنها گوش کنیم. وقتی آتش نشان مهربان من و خواهر کوچکم را محکم در آغوش گرفت و از پنجره به بیرون منتقل کرد انگار دنیا را به من داده بودند. آتش نشانی که خودش سرفه میکرد و در میان شعله های سوزان آتش ما را راهنمایی میکرد، انگار از هیچ چیز نمیترسید و با تمام وجود میخواست از جان انسان های دیگر محافظت کند.نتیجه
من در چشم های آتش نشان ها عشق را دیدم. چه چیز دیگری جز عشق میتواند چنین روحیه فداکارانهای به انسان دهد، آنقدر که جانش را کف دستش بگذارد و به دل خطر بزند؟
بالاترین حقوق و درآمدها در برابر این ازخودگذشتگیها ارزشی ندارد، هرچند میدانم حقوق آتش نشانان نسبت به سختیهای شغلشان بسیار کم است.
انشا طنز کوتاه در مورد تلفن همراه
وسایل زیادی هستند که میتوانند همراه انسان باشند، یکی از ضروریترینها البته در دنیای امروز تلفن همراه است. در دنیای امروز که هیچ، تا حالا به این فکر کردید که اگر در زمان باستان هم تلفن همراه وجود داشت، چه اتفاقاتی میافتاد یا نمیافتاد؟
یکی از اتفاقاتی که قطعاً نمیافتاد، تراژدی رستم و سهراب است! داستان رستم و سهراب را که یادتان هست؟ اولِ کار، رستم خودش را به آن راه میزند، پسرش را نمیشناسد و سهراب را میکشد؛ بعد کولیبازی درمیآورد و توی سر خودش میزند که وای پسرم را کشتم!
حالا کاری به این نداریم که قبلش سهراب چندین بار میخواهد رستم را از جنگ بازدارد و رستم پافشاری میکند که باید جنگ کنیم. اصلاً باباها همهشان همینجوری هستند. به حرف حساب بچههایشان گوش نمیکنند تا کار از کار بگذرد.
داستان رستم و سهراب آنجا به تلفن همراه نیاز پیدا میکند که رستم ضربه را به سهراب میزند و بعد تازه یادش میافتد که یکی را دنبال نوشدارو به دربار کیکاووس پادشاه ایران بفرستند!
کیکاووس نوشدارو را با تأخیر میدهد. ناز آمدن کیکاووس، باعث مرگ پسر و به وجود آمدن ضرب المثل «نوشدارو بعد از مرگ سهراب» میشود.
خب حالا اگر رستم تلفن همراه داشت که این مشکل پیش نمیآمد. اول اینکه نیاز به فرستادن پیک نبود. رستم شخصاً زنگ میزد که کیکاووس توی رودربایستی بیفتد و حتماً نوشدارو را بدهد.
دوم اینکه مگر قحطش بود که کیکاووس طاقچه بالا بگذارد؟ رستم به اینترنت تلفن همراه وصل میشد. در یکی از این اپلیکیشنهایی که خریدار و فروشنده را مستقیم به هم وصل میکنند، آگهی میزد: «خریدار نوشدارو فوری». احتمالاً یکی همان لحظه نوشدارو داشت و با ارزانترین قیمت میتوانست جان بچهاش را نجات دهد.
البته خوب که فکر میکنم رستم نمیتوانست خیلی با برنامههای جدید و اپلیکیشنهای تلفن همراه کار کند. چرا؟ چون از سهراب دور بود و همیشه این بچهها هستند که برای بابایشان برنامه نصب میکنند و به او یاد میدهند چطوری باید از جدیدترین امکانات تلفن همراه استفاده کند. قصه اینطوری تمام میشد که سهراب در حالی که خون زیادی ازش رفته بود، گوشی خودش را از زیر زره فولادین درمیآورد و به دست رستم میداد و با صدای زخمی و خسته میگفت: بابا! از گوشی من استفاده کن فقط لطفاً توی فایلهای شخصی ام نرو.
نتیجه اینکه تلفن همراه خیلی خوب است و دست مخترعش را باید بوسید. اگر پیش از اینها اختراع شده بود، چه بسیار غصهها که پیش نمیآمد.
انشا به روش جانشین سازی با زبان طنز
میگویند برای آن که بتوانید کسی را درک کنید، خود را به جای او بگذارید و سعی کنید به جای او دنیا را نگاه کنید. من هم از آنجا که این خورشید داغ تابستان را درک نمیکنم، میخواهم خود را به جای او بگذارم.
الان دارم از آن بالا خیره خیره شما را نگاه میکنم و سعی میکنم با اشعه نگاهم، شما را بسوزانم. از آن بالا به کوه و دشت و خیابانها و پارکها نگاه میکنم و مردم را میبینم که در حرکتند و هر یک به سویی میروند. بعضیهاشان تند تند راه میروند تا به سایهبانی برسند و خودشان را از شر من خلاص کنند. بعضیها هم مثل این رانندههای تاکسی توی ماشینهای داغشان ولو شدهاند و منتظر پر شدن ماشینهایشان هستند تا راه بیفتند. اما از مسافر خبری نیست و لنگهای کوچکشان را خیس میکنند و بر سر و صورتشان میکشند و به من فحش میدهند.
از پنجره خانههایتان به شما نگاه میکنم. خاک عالم! این چه وضع لباس پوشیدن است. خودتان را جمع کنید. ناسلامتی بزرگتر اینجا نشسته.
به حوض بزرگ و پر آب درون پارک نگاه میکنم. آبها آرام آرام بخار میشوند و هوای پارک را شرجی میکنند. دو دختر جوان روی نیمکت پارک نشستهاند و در حالی که روسریشان از شدت عرق به سرشان چسبیده، بستنی شاتوتی لیس میزنند. به بستنی آنها نگاه میکنم. بستنیشان آب شده و آویزان میشود روی دست و لباسشان.
کلا هر جا را که نگاه میکنم، خرابی به بار میآورم. آخر من چه قدر تباهم؟ تنها نتیجه اخلاقی که میشود از این ماجرا گرفت این است که آفتاب داغ و سوزان تابستان اگر درک کردنی بود، خودش خودش را درک میکرد. سعی میکرد آدم باشد و این همه مردم آزاری را مرتکب نمیشد. مرض داشتن که شاخ و دم ندارد. دوستان بیایید آدمهای خوبی باشید و مثل آفتاب تابستان نباشید.
تمام!
انشا مقایسه ای: برخاستن از خواب در صبح روستا و برخاستن از خواب در صبح شهر
برخاستن از خواب همواره به یک صورت نیست و به عوامل مختلفی بستگی دارد. یکی از عوامل نوع بیدار شدن، مکان و محیطی است که ما در آن زندگی میکنیم. اگر در شهر باشیم، به گونهای و اگر در روستا، به گونهای دیگر برمیخیزیم.
تفاوت برخاستن از خواب در صبح روستا را وقتی فهمیدم که برای مدت کوتاهی به ییلاق رفته بودیم. تابستان بود و هوای آزاد جان میداد برای خوابیدن در حیاط. در شهر هیچوقت توی حیاط نمیخوابیدم.
صبح با صدای خروسی از خواب بیدار شدم. به برادر کوچکم گفتم:«خاموشش کن!» خواب و بیدار خندید و هیچ نگفت. یادم آمد که در شهر نیستیم و این هم صدای آلارم گوشی او نیست که بخواهد خاموشش کند.
خواندن خروس تمام شد و من دوباره به خواب رفتم. یک ساعت بعد با صدای ماغ ماغ گاوی بیدار شدم. برادرم لگد زد که پاشو برویم شیر تازه دوشیده شده بخوریم. در شهر هنگام برخاستن از خواب شیر تازه دوشیده نیمه ولرم جایی نبود. باید از توی یخچال شیر سرد را که معلوم نبود کی تولید شده میخوردیم.
از خواب که کاملاً بیدار شدم، به صداهای دوردست گوش دادم. آن دور دست یکی داشت دیگری را صدا میزد:«هوی میراب هوی… آب را ببند…» میراب به کسی میگویند که مسئول تقسیم کردن آب بین زمینهای کشاورزی است. در شهر صبحها مسئولان فضای سبز شلنگ طولانی را با خودشان میکشند. در شهر صبحها صدای ماشینها از دوردست میآمد. گاهی که ماشینی از توی کوچه رد میشد و بوق میزد، صدایش اول صبحی آزاردهنده بود.
در روستا صبح که از خواب برمیخاستم، خورشید زودتر دیده میشد. خانهها کوتاه هستند و خورشید به محض اینکه طلوع کند، اولین شعاعهای نورش دیده میشود اما در شهر تا میآید خودش را از بین آپارتمانهای بلند بالا بکشد و نور طلاییاش را به ما برساند، طول میکشد.
برخاستن از خواب در صبح روستا نشاط و سرزندگی بیشتری دارد اما من که در شهر بزرگ شدهام به سبک برخاستن از خواب در شهر عادت کردهام و آن را دوست دارم.
انشا درباره قضاوت کردن به سبک داستانی
دو کبوتر بودند در گوشه مزرعهای با خوشحالی زندگی میکردند. در فصل بهار، وقتی که باران زیاد میبارید، کبوتر ماده به همسرش گفت: این لانه خیلی مرطوب است. اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست. کبوتر جواب داد: به زودی تابستان از راه میرسد و هوا گرمتر خواهد شد. علاوه براین، ساختن این چنین لانهای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد، خیلی مشکل است.
بنابراین دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند. آنها هر چقدر برنج و گندم میخواستند میخوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره میکردند. یک روز، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است. با خوشحالی به یکدیگر گفتند: حالا یک انبار پر از غذا داریم. بنابراین، این زمستان هم زنده خواهیم ماند.آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا میشد. پرنده ماده که نمیتوانست تا دور دست پرواز کند، در خانه استراحت میکرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه میکرد. در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمیتوانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند، یاد انبار آذوقه شان افتادند. دانههای انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر میرسید. کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد: عجب بی فکر و شکمو هستی! ما این دانهها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی، خوردهای؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی؟ کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد:من دانهها را نخوردم و نمیدانم که چرا نصف انبار خالی شده؟
کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانههای انبار، متعجب شده بود، با اصرار گفت: قسم میخورم که از همان روزی که این دانهها را ذخیره کردیم، به آنها نگاه نکردم. آخر چطور میتوانستم آنها را بخورم؟ من در حیرتم چرا این قدر دانههای انبار کم شده است. اینقدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن. بهتر است که صبور باشی و دانههای باقی مانده را بخوریم. شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موشها انبار را پیدا کردهاند و مقداری از آنها را خوردهاند. شاید هم شخص دیگری دانههای ما را دزدیده است. در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی. اگر آرام باشی و صبر کنی، حقیقت روشن میشود.
کبوتر نر با عصبانیت گفت: کافی است! من به حرفهای تو گوش نمیدهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی. من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است. اگر هم کسی آمده، تو خوب میدانی که آن چه کسی بوده است.
اگر تو دانهها را نخوردی باید راستش را بگویی. من نمیتوانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمیدهم که هر کاری دلت میخواهد بکنی. خلاصه، اگر چیزی میدانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی. کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانهها نمیدانست، شروع به گریه و زاری کرد و گفت: من به دانهها دست نزدم و نمیدانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانهها معلوم شود. اما کبوتر نر متقاعد نشد، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت.
کبوتر ماده گفت: تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی. به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد. ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد.
کبوتر نر، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد. او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد، خیلی خوشحال بود. چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد. دانههای انبار، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد. کبوتر عجول با دیدن این موضوع، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد.
انشا در مورد نوجوانی
اتجربه من از نوجوانی
بند مقدمه (زمینه سازی)
نوجوانی یکی از زیباترین و شیرینترین دوران زندگی است که من نیز در حال تجربه کردن آن هستم. احساس میکنم رنگهای دنیا برای من تندتر هستند و برای دیدن آنها، حتی نیازی نیست که چشمانم را کاملا باز کنم. شور و هیجان خاصی درون خود احساس کرده و فکر میکنم که چیزی نیست که توان انجام دادنش را نداشته باشم.
بندهای بدنه (متن نوشته)
مادرم میگوید که نوجوانی از بهترین دوران زندگی هر شخصی است و باید از آن نهایت لذت و استفاده را برد. پدرم مرتب من را به درس خواندن تشویق میکند و میگوید نباید هوای نوجوانی و شور آن، مرا از پیشرفتهایم دور کند.
اما من در عالمی دیگر سیر میکنم. عالمی که در آن نشدنی وجود ندارد و برای رسیدن به بزرگترینها، آماده میشوم. من نیرویی عجیب درونم دارم که به من اجازه میدهد برای به دست آوردن آینده، جهش کرده و آن را به چنگ آورم. دلم میخواهد دو بال درآورم و دنیا را با این دو بال پرنده بگردم. دلم میخواهد به عمیقترین بخش زمین رفته و از رازهای آن سر دربیاورم.
دوستان خوبی دارم و دوستانم از ارزشمندترین داراییهای من هستند. این روزها بیشتر علاقهمند به گذراندن اوقات زندگی در کنار دوستانم هستم و احساس میکنم آنها بیشترین درک و همدلی با من و رویاهایم را دارند. فکرهای بزرگی در سر دارم و برای بزرگ شدن لحظه شماری میکنم.
بند نتیجه (جمع بندی)
من یک نوجوان هستم و تغییرات درونیام را با تمام وجود درک و احساس میکنم. شاید مادر و پدر و حتی معلم و همسایه، در من کودکی را میبینند که در حال دست و پا زدن برای ورود به دنیای بزرگترهاست، اما من خود را فرد بالغی میپندارم که هنوز در جسمی کم سنتر از خود، گرفتار مانده است.
انشا درباره عشق به سبک داستانی
عشق انواع مختلف دارد و هر نوع عشق یک خاصیت متفاوت دارد. من در این چند سال زندگی چند تایی از آنها را فهمیدم و تجربه کردم. آخرین دفعه که یکی به من ابراز عشق کرد، همین امروز صبح بود.
امروز صبح یک نفر به موهایم دست کشید و به من گفت:«تو عشق منی!» بی حوصله به چشمهایش نگاه کردم و گفتم: «اما امروز خیلی درس دارم. بعد از برگشتن از مدرسه باید به تکالیفم برسم». او با تعجب نگاه کرد و گفت: «من که هنوز چیزی نگفتم».
به نظرم عشق یک چیز عجیب است. آدمها وقتی عاشق هستند حاضرند هر کاری حتی کارهای احمقانه برای معشوقشان بکنند. یک وقتی پسرعمویم رفته بود در خانه همسایهشان و داد و هوار راه انداخته بود، بابا پرسید:«چرا این کار را کردی؟» و پسر عمویم جواب داد: «عاشق دخترشان هستم و آنها دخترشان را به من نمیدهند».
تازه آدمها وقتی عاشقند، کر و کور هستند و فکر میکنند معشوقشان از همه دنیا بهتر است حتی اگر از همه دنیا زشتتر و بداخلاقتر باشد. بعدها که پسر عمویم با همین دختر همسایهشان ازدواج کرد، همه گفتند که نمیدانند عاشق چی این دختر شده بود! عشق کلاً چیز عجیبی است که همه چیز را قشنگتر میکند.
البته همه عشقها که مثل هم نیستند. بعضی عشقها برای سوء استفاده هستند. مثلاً همین عشق به من! آن که امروز صبح گفت عاشقم است، مادرم بود. هروقت میگوید:«تو عشق منی»، یعنی دارد به این وسیله زمینهچینی میکند که برایش یک کاری انجام دهم. من هم گفتم: «خیلی درس دارم و حوصله ندارم که بعد از مدرسه بروم توی صف نانوایی بایستم».
خب عشق مادرانه اینجوری است. اما هروقت به مامان میگویم: «شما برای اینکه برایتان یک کاری انجام بدهم، میگویید عاشقم هستید»؛ قبول نمیکند. حق به جانب میگوید:«تو که نمیدانی شب تا صبح بالای سر بچهات بیدار ماندن یعنی چه، تو که نمیدانی با هر گریهی بچهات اشک ریختن یعنی چه، تو که نمیدانی دست بچهات زخم شود انگار خودت زخمی شدی یعنی چه…» و آنقدر از این جملات «تو که نمیدانی» ردیف میکند و بغضش را قورت میدهد که پشیمان میشوم. کوتاه میآیم و قبول میکنم که عشقش باشم.
عشق اگر هزار نوع و هزار خاصیت داشته باشد، در نهایت عشق مادرانه از همه انواع آن بهتر، مهربانانهتر و دوستداشتنیتر است.
انشا در مورد مرگ به زبان طنز
مرگ پایان زندگی در این دنیاست. پدیدهای که یادآوری آن همواره با غم تمام شدن زندگی و ترس از رویدادهایی که اطلاع کافی در مورد آن نداریم همراه است. یاد مرگ باعث میشود که کارهای نادرست خود را کنار بگذاریم و به این فکر کنیم که پس از مرگ ما دوستان، آشنایان و افراد خانواده از ما به نیکی یاد کنند و پس از عبور از این دنیا به خاطر گناهان و اشتباهاتی که انجام دادهایم، بخشوده شویم.
اما بیایید از یک زاویه دیگر به مرگ نگاه کنیم. مثلا این که اصلا چرا باید بمیریم؟ مگر زندگی در این دنیا مشکلی دارد که باید به مرگ منتهی شود؟ دانشمندان سالهاست در پی یافتن راههایی هستند که به واسطه آن زندگی را، تا آنجا که ممکن است، در این دنیا طولانی کنند. مثلا از طریق دستکاری ژنتیک عمر اعضا و جوارح انسان را زیاد کنند تا در طی زمان به قول مکانیکها مستهلک نشود و از کار نیفتند. آنها معتقدند اگر هر کدام از اعضای بدن ما پیر شوند و کم کم از کار بیفتند، بدن ما رو به از میان رفتن میگذارد و آن وقت چارهای نداریم غیر از آن که بمیریم.
در مورد دستکاری ژنتیک اطلاعی ندارم ولی فکر میکنم از آنجا که خود دانشمندان معتقدند پلاستیک پس از چند میلیون سال تجزیه میشود. به دانشمندان پیشنهاد میکنم اعضا و اندام بدن ما را با نوع پلاستیکی آن تعویض کنند تا هرگز تجزیه نشوند و از بین نروند. آن وقت در موقع بازی کردن «اسم و فامیل» هرگز دچار مشکل نمیشویم و میتوانیم به عنوان اشیا از کلمات «معده پلاستیکی»، «بصل النخاع پلاستیکی» و کلا «آدم پلاستیکی» استفاده کنیم و دیگر هیچ کس نمیگوید قبول نیست. چون بدن همه پر از چیزهای پلاستیکی است.
از این مسائل که بگذریم، اتفاقات زیادی ممکن است منجر به مرگ انسان شود که یکی از مهم ترین آنها تصادف است. اشتباه نکنید! منظور من از تصادف؛ برخورد ماشینها در خیابانها و جادهها نیست. منظور اتفاقات تصادفی است که باعث میشود انسان قبل از آن که به خودش بیاید، میفهمد مرده است. مثلا این که انسان برای بادبادک بازی به پشت بام برود و یک لحظه حواسش به بادبادک خندان و رقصان در باد پرت شود و از لب پشت بام به طرف خیابان پرت شود یا این که برای تفریح به طبیعت برود و یک عقرب از خدا بیخبر وقت را غنیمت بشمرد و زهر خود را در بدن او خالی کند یا اصلا آدم به جنگل برود و همین طور که در حال طبیعت گردی است، شیری، ببری، پلنگی یا حتی کفتاری به او حمله کند و با یک حرکت سریع او را از پا درآورد. ما آدمها هم آهو و گوزن خوش خط و خال نیستیم که پس از کلی تعقیب و گریز تسلیم چنگال مرگ بشویم. تا میآییم به خودمان بجنبیم، میبینیم به آن دنیا رفتهایم.
اصلا شاید مرگ خیلی راحتتر از اینها باشد و لازم نباشد که برای مردن به جای خاصی سفر کنیم؛ مثلا ممکن است کسی انگشت خود را توی بینیاش فرو برده باشد و در همان حال زمینلرزهای بیاید و صاف بزند زیر دست او و انگشت محترم تا منتهیالیه مغزش فرو برود و با یک ضربه مغزی با دنیا خداحافظی کند. یا این که اصلا وقتی سر کلاس نشسته است و ته مداد پاککن خود را میجود، پاککن ریز ته مداد کنده شود و صاف بیفتد ته حلق او و راه نفسش را بند بیاورد. مرگ به روشهای پیش پا افتادهتر هم ممکن است. مثلا همین طور که کسی در حال نوش جان کردن ناهار است، با تلفن همراه خود در حال مکالمه باشد و آن وقت دوستش یک لطیفه بامزه بگوید و او بزند زیر خنده و یک دانه برنج صاف برود و راه تنفسش را بند بیاورد.
همه اینها را گفتم تا بگویم مرگ در یک قدمی ماست و با این دست اتفاقات و هزار جور اتفاق دیگر به راحتی ممکن است از این دنیا برویم. اصلا ممکن است یک قطره از آب دهان ما راه خود را گم کند و به جای این که مستقیم در حلق ما فرو برود، برود و راه بینی مان را بگیرد و ما را به آن دنیا بفرستد. به همین راحتی! اما روزها و ماهها و سالها میگذرد و ما از این اتفاقها جان سالم به در میبریم؛ چون کسی هست که همیشه حواسش به ماست. خودش ما را ساخته و پرداخته و خودش دوست دارد ما را زنده نگه دارد و نباید از این همه توجه و مراقبت او غافل باشیم. از سوی دیگر از مرگ هم نباید غافل شد؛ چرا که واقعیتی انکارناپذیر است و سر آخر یقه همه آدمها و حتی همان آهوها و گوزنهای تیز پا را هم میگیرد. ما میرویم و آنچه از ما در دنیا باقی میماند، خاطره کارهایی که کردهایم و نکردهایم بر جا میماند.
انشا در مورد شب و روز (خیالپردازی)
بند مقدمه (زمینهسازی)
دیشب در حالی که میخواستم برای خواب آماده شده و به تختخواب روم، به چشم خود دیدم که ماه به زمین نزدیکتر شده است. شب از راه رسیده و سیاهی آن به صورت مطلق همه جا را در بر گرفته بود. ماه نزدیکتر آمده و به لب حوض میرسید. یک لحظه خیال کردم میخواهد از آب داخل حوض، جرعهای بنوشد. اما ماه تابان که قرصی کامل هم بود، با عشوهای دوباره به سمت آسمان برگشت. با خود گفتم شاید تنها میخواست رخ زیبای خود را در آینه آب ببیند.
بندهای بدنه (متن نوشته)
سیاهی شب سپری شده و صبح از راه رسید. چیزی چشمانم را قلقلک میداد. از لابهلای مژههایم نگاهی کردم، دستهای آفتاب سحرگاهی بود که از پنجره اتاقم داخل آمده و با شیطنت مرا قلقلک میداد. غلتی زدم و از شر پنجههای آفتاب خلاص شدم. اما او دست بردار نبود و باز با کش و قوسی خود را به من میرساند.
از جای برخاستم و برای رفتن به مدرسه آماده شدم. در مسیر، خورشید خانم را دیدم که بالاتر آمده و با یک ابروی کج به من مینگریست. شانهای بالا انداختم و به راه خود ادامه دادم. خورشید زیبایی بیحد و حصری داشت، اما من دیشب ماه را از نزدیک دیده بودم و میدانستم که تا چه اندازه زیبایی معصومانهتری دارد.
طعنهای به خورشید زدم و گفتم، “ماه را دیدهای؟ اگر ماه را دیده باشی، اینقدر با غرور پرتوهایت را به این طرف و آن طرف نمیچرخانی!” خورشید غضب کرد و با قهر و ترشرویی پشت ابرها پنهان شد. ابرهای سیاه جمع شدند و باران گرفت. من که نزدیک به مدرسه شده بودم، قدمهایم را تندتر کردم تا سریعتر برسم و کمتر خیس شوم.
بند نتیجهگیری (جمعبندی)
آن روز دیگر خورشید از پشت ابرها بیرون نیامد و تا غروب و شب، همچنان ابرهای تیره میباریدند. شب که رسید و ماه در آسمان درآمد، دوباره لب پنجره رفتم. چشم به حوض حیاط دوخته بودم تا باز ماه تابان آمد و با نگاهی معصومانه و مشتاق، زیبایی خود را در آبی حوض دید و باز پرکشید و من را با خیالاتم تنها گذاشت.
انشا مقایسه مرگ و زندگی ادبی
زندگی و مرگ را با همه تفاوتهایشان باید در بوته آزمایش نگریست و هرکدام را صمیمانه دوست داشت.
هر انسانی که هم اکنون در حال زندگی کردن است مبدأیی داشته است. اولین روز زندگی انسان همان روزیست که خداوند از روح خویش بر پیکره او میدمد و وی را به دنیایی میفرستد که برایش ناشناخته است و این آغاز زندگی اوست.
زندگی مختص انسان نیست بلکه هر موجود زندهای که پا در دنیا بگذارد میگویند زندگی میکند. در ادامه چند نمونه زندگی و مرگ را مثال میزنم.
یک زندگی زیبا که تاکنون دیدهام زندگی زیبا و البته کوتاه گل سرخی بود که مدتها منتظر شکفتنش بودم تا از زیباییاش لذت ببرم و با بوییدنش آرام گیرم اما حیف که مرگ، خیلی زود به سراغش آمد و او پژمُرده شد و مُرد.
زندگی دیگری که آغاز آن را دیدم، زندگی بچه گربهای بود که مادرش با سر و صدای زیادی که ناشی از درد کشیدن بسیار موقع زایمان بود، او را به دنیا آورد. آن بچه گربه را بارها دیدم که همراه مادرش در زبالهها میگردد تا برای زندگیاش به دنبال غذا بگردد. چند روز پیش گربهای را دیدم که مرگ به سراغش آمده بود، در کنار جدول خیابان افتاده بود و مگسها دورش جمع شده بودند.
برترین تمام زندگیها و البته مرگهای دنیا متعلق به اشرف مخلوقات یعنی انسان است. یک زندگی که با آغازش بار مسئولیتی سنگین را بر دوش شخص مینهد و او باید خود را آماده هر اتفاقی در زندگی کند تا سرانجام به درجه والا رسیده و در هنگام فرا رسیدن مرگ، بار امانت را سالم به مقصد رساند.
آری، آغاز زندگیها زیباست و زندگی هر موجود در جای خودش ارزش دارد اما ادامه هر زندگی با زندگی موجود دیگر نتایج یکسان ندارد و مرگ به یکگونه سراغ آنها نمیآید.
اینکه بهترین زندگی و محترمانهترین نوع مرگ متعلق به انسان است، باید انسان را تا پایان راه زندگی پرتلاش و پرانگیزه نگه دارد.
انشا در مورد زندگی و هدف زندگی از نظر من
مقدمه
نوشتن انشا در مورد زندگی خیلی سخت است. ما آدم ها آنقدر غرق در زندگی هستیم که چندان متوجه خود زندگی نمی شویم، مثل ماهی هایی که همیشه در آب هستند و شاید دیگر آب را حس نکنند.
بدنه
مثال ماهی ها و آب، مثال خوبی است که میتوان با آن زندگی را بهتر توضیح داد. ماهی ها هم چندان متوجه آب نیستند تا زمانی که آبی که در آن زندگی میکنند خیلی گرم یا سرد شود، کثیف شود یا زمانی که از آب بیرون میافتند و قادر به نفس کشیدن نیستند. آن وقت متوجه می شوند که چه نعمتی داشته اند. زندگی…
اگر گاهی در شلوغی خیابان ها و تاکسی ها، در راه مدرسه، در حال تماشای تلویزیون یا شنیدن صدای خانواده و در کنارشان بودن، به زندگی و ارزش و معنای آن فکر کنیم، حتما آدم های بهتری خواهیم بود. آن وقت میدانیم چیزی ارزش رنجاندن خودمان و دیگران را ندارد. به همدیگر احترام میگذاریم و محبت میکنیم. میتوانیم به اطرافیان کمک کنیم و از دیدن شادی و رضایتشان لذت ببریم. میتوانیم غذایی که میخوریم را بدون عجله مزه مزه کنیم و از اینکه به دنیا آمده ایم تا خوبی ها و لذت های زیادی را تجربه کنیم خدا را شکر کنیم. هر کدام از ما که به این دنیا آمده ایم در زندگی خود مسئولیت هایی داریم. همه این وظایف و مسئولیت ها به یک چیز ختم میشود؛ بهتر کردن زندگی
نتیجه
آدم ها حق دارند اگر آنقدر غرق در زندگی باشند که گاهی خودِ زندگی را فراموش کنند، اما خوب است هر از گاهی به این نعمت خداوند فکر کنیم و از خدا سپاسگزار باشیم که به ما فرصت زندگی کردن داد. فرصتی که نباید آن را دست کم بگیریم و به آن بی توجه باشیم. من میخواهم پزشک بشوم و به بیماران کمک کنم تا زندگی سالم تر و خوب تری داشته باشند. اینگونه زندگی خودم را هم مفیدتر و بهتر میدانم. شما از این فرصت زیبا چه استفاده هایی خواهید کرد و چه تصمیم هایی برای زندگیتان دارید؟
انشا درباره اذان با مقدمه و نتیجه
اذان شعار مسلمانان و ندایی ملکوتی است.
چقدر زیباست شنیدن صدای اذان. اینکه به انسان یادآوری میکند که خدا بزرگ است و خدایی جز خدای یکتا وجود ندارد و گواهی میدهد که فرستادهاش حضرت محمد (ص) و ولیاش حضرت علی (ع) هستند و دعوت میکند به سوی نماز و اعلام میکند که راه رسیدن به رستگاری نماز است و بهترین کارهاست و دوباره به بزرگی خدا و یکتا بودن خالق هستی تأکید میکند.
معنی کلمه اذان یعنی آگاه کردن، فراخواندن هم معنی میدهد و عبادتی است که از جانب خداوند یکتا به پیامبر (ص) وحی شده که انسان را به زمان اقامه نماز فرابخواند و آگاه کند، چون انسانها وقتی مشغول کار و فعالیت هستند خود نمیتوانند به صورت دقیق تشخیص دهند که چه ساعتی از شبانهروز، زمان اقامه نماز است برای همین در شهرها و محلهها مساجدی بنا شدند که این متن زیبا توسط اشخاصی در مساجد با صدایی رسا خوانده شود تا به گوش تمام ساکنین اطراف آن برسد و خود را به جماعت نمازخوان برسانند. به این افراد مؤذن میگویند و مؤذن باید صدای رسا و بلندی داشته و به اوقات نماز کاملاً آگاهی داشته باشد یا به دستور آگاهان به اوقات شرعی اذان بگوید. اولین مؤذن اسلام بلال حبشی بود و به دستور پیامبر در مدینه اولین اذان گفته شد.
اذان غیر از موقع نماز کاربردهای دیگری هم دارد. مثلاً معمولاً مسلمانان بعد تولد نوزاد در گوش او اذان میگویند، البته در گوش راست نوزاد و در گوش چپ اقامه، این رسم یکی از سنتهایی است که از زمان پیامبر تا به امروز هم رواج دارد. و دلیلش هم این است که اولین کلماتی که نوزاد به گوشش میرسد خبر از عظمت و بزرگی خدای یکتا باشد و همچنین پیامبر فرمودند این کار نوزاد را از شر شیطان در امان میدارد و همچنین روایت شده است که کسی که اذان را بشنود و بگوید آنچه را که مؤذن میگوید، روزی او افزون میشود و اخلاقش نیکو میگردد.
ما از این انشا نتیجه میگیریم باید اذان را گرامی و مقدس بداریم، آن را حفظ کنیم و در مواقعی برای خودمان زمزمه کنیم.
انشا در مورد تغذیه سالم به سبک توصیفی
تغذیه از بسیاری جهات بر سلامتی تأثیر میگذارد. عدم تعادل مواد مغذّی در بدن، چه کمبود و چه مصرف بیش از حد، بر سلامت فرد اثر گذاشته و عملکرد طبیعی بدن را مختل مینماید. همچنین تأثیر تغذیه در رشد، سلامت و هم چنین قدرت یادگیری در کودکان و نوجوانان برکسی پوشیده نیست. پس باید به تغذیه سالم توجه کنیم و مطمئن شویم که تغذیه سالم داریم.
یکی از بهترین راهها برای اطمینان از تغذیه سالم و تأمین نیازهای تغذیهای استفاده از پنج گروه اصلی غذایی است. گروههای اصلی غذایی عبارت است از گروه نان و غلات، گروه گوشت و تخم مرغ، گروه میوهها و سبزیجات، حبوبات و مغزها، گروه شیر و لبنیات و گروه چربیها که توصیه میشود در برنامه غذایی روزانه از این پنج گروه استفاده شود.
علاوه بر استفاده از پنج گروه اصلی غذایی در برنامه غذایی کودکان و نوجوانان سن مدرسه جهت تأمین نیازهای تغذیهای، توجه به دریافت مقادیر کافی مواد مغذی و پیشگیری از کمبودهای تغذیهای از اهمیت ویژه برخوردار است. از جمله کمبودهای تغذیهای موجود، سوء تغذیه ناشی از کمی دریافت پروتئین و انرژی، کمبود ید، کمبود آهن و کم خونی ناشی از آن است. سایر کمبودها شامل کمبود ویتامینهای گروه B مثل ویتامین B2، B1 و D هستند.
بحث دیگر در تغذیه سالم خوراکیهای مجاز و غیرمجاز است. از آن جایی که غذاهای کمارزش به دلیل تهی بودن از ویتامین و املاح موردنیاز و داشتن مقادیر ناچیز انرژی و پروتئین، معده را پر کرده و موجب کم کردن اشتها گردیده و فرصت تغذیه با غذاهای مغذّی را از فرد میگیرد و موجب بروز کمبودهای تغذیهای از جمله سوءتغذیه، چاقی افراطی یا هر دو میشود. برخی از خوراکیهای مجاز که برای رشد کودکان بسیار مفید است شامل لبنیات، خشکبار، میوهها، نان و پنیر، خرما، حلوا، تخم مرغ و… هستند که توصیه میشود کودکان و نوجوانان به استفاده از آنها عادت کنند. خوراکیهای غیرمجاز شامل انواع همبرگر، سوسیس، کالباس، چیپس، پفک و خوراکیهای رنگی، انواع آب نبات، نوشابههای گاز دار و…. هستند.
در نتیجه ما دانش آموزان باید بدانیم آنچه میتواند نیازهایمان را تأمین کند موادی چون چیپس و پفک و سایر تنقلات کم ارزش نیستند بلکه موادی دارای ارزش غذایی هستند که از یک یا چند گروه اصلی غذایی تهیه شده باشند. استفاده از انجیر خشک و توت خشک، بادام، انواع میوهها و سبزیها و ساندویچهایی مثل نان و پنیر و سبزی، انواع کوکو و… میتواند به عنوان میان وعده غذایی در مدرسه قرارگیرد. میان وعدههایی که دارای ارزش غذایی زیاد و کم هزینه هستند.
انشا زمستان در روستا
روستای ما از آن روستاهایی است که هر چهار فصل را تجربه میکنند. از میان فصلها، زمستان فصل سختی به حساب میآید.
اوایل زمستان هنوز برگها کامل از شاخهها نریخته بود، نور خورشید مایل میتابید و هوا سرد شده بود. به اواسط دی که رسیدیم هوا خیلی خیلی سرد شد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، سوز سرما را بیشتر از همیشه احساس کردم. از لای درها با وجود اینکه آنها را پوشانده بودیم، باد سرد میآمد. در را باز کردم که یهو برف از پشت در توی خانه ریخت. پارو را برداشتم و به پشت بام رفتم. توی کوچه بچههای همسایهها شاد و خندان مشغول بازی کردن بودند. میخواستند آدم برفی بسازند. اما من؟ من که چند سالی بزرگتر بودم باید روی پشت بام میرفتم و برفها را پارو میکردم. چون سقف خانه ما کاهگلی است، اگر برفها روی پشتبام بماند، با گرم شدن هوا آب میشود و سقف نم میخورد و روی سرمان خراب میشود.
زمستان را به خاطر همین دوست ندارم. به خاطر پای خواهرم هم خاطره خوبی از زمستان ندارم. پارسال من و خواهرم با چکمههای پلاستیکی رفتیم باغ. خواهرم جلوتر میرفت که یکدفعه یک چاله که زیر برف پنهان بود را ندید و توی آن افتاد. پایش شکست و مجبور شد تمام طول زمستان از بازی و شیطنت محروم شود.
زمستان مشکل گرم کردن خانه را هم داریم. بخاری نفتی بوی بدی میدهد و تازه گاهی وقتها نفت هم نداریم. زمستانها رودخانهای که از کنار روستا رد میشود، یخ میبندد. حتی آب توی لولهها هم یخ میبندد و تهیه آب بسیار مشکل میشود. گاهی وقتها آرزو میکنم هرگز زمستان به روستای ما نیاید.
پدرم میگوید اگرچه زمستان سرد و سخت است اما بارشهای فراوان باعث میشود که ریشه درختان آب بخورند و برای بیدار شدن در فصل بهار آماده شوند. یعنی اگر زمستان و سختیهایش نباشند، بهار و زیباییهایش هم نیستند. در نتیجه من زمستان را هم دوست دارم.
انشا در مورد شخصیت مادر
مادر من مهم ترین آدم زندگی ام است و او را یکی از قوی ترین آدمهای دنیا میدانم. او یک معلم در زندگی من است. نه تنها من را تشویق میکند؛ بلکه هنگام کارهای اشتباه تنبیه هم میکند. موهای مادرم بلند است و با گذشت زمان رو به سفیدی میرود. عاشق این است که با دوستان و فامیل حرف بزند. همیشه تلفنش اشغال است! یا دارد با خاله ام درباره دستور پخت فلان غذا بحث میکند؛ یا به دنبال این است که احوال زندایی ام که مریض شده است را بگیرد. گاهی این تماس ها ساعت ها طول میکشد.
مادرم خیاطی را دوست دارد. همیشه دلش میخواهد لباسهایش را خودت بدوزد. گاهی برای من نیز لباس میدوزد. او به نظافت و تمیزی خیلی اهمیت میدهد و دوست دارد همیشه خانه تمیز باشد. همیشه یک تمیزکننده با یک پارچه در دستش است و دور خانه میچرخد و گرد و خاک وسایل خانه را میگیرد یا با جاروبرقی فرشها را تمیز میکند. تلویزیون را دوست دارد و سریال ها را دنبال میکند. گاهی اینقدر غرق در تماشای سریال است که دیگر هرچه او را صدا میزنم نمیشنود!
مادر من بسیار خوش قلب است. همیشه دوست دارد به افراد فقیر کمک کند و مشکلاتشان را حل کند. همیشه هم دوست دارد دکوراسیون خانه را عوض کند. هر روز خانه ما یک مدل جدید دارد! یک روز تلویزیون را رو به روی پنجره میگذارد و فردای ماجرا، تصمیمش عوض میشود.
دست پخت مادر من عالی است. همیشه میخواهد که غذایمان را در خانه بخوریم. همیشه میگوید فست فود نخوریم. همیشه دوست دارد سبزی خوردن داخل سفه غذا باشد. میگوید سبزی برای سلامتی مفید است و خوردن آن برای همه لازم و ضروریست.
مامان آخر هفته ها دوست دارد مهمان داشته باشد. هر هفته کلی آدم را دعوت میکند که به خانه ما بیایند. میگوید بدون این مهمانی ها روح آدم میمیرد!
انشا در مورد نماز (تحقیقی)
در میان تمامی معتقدان به ادیان نماز وجود داشته است؛ اما در دینهای مختلف به گونههای مختلفی ادا میشده است. نماز کلمهای فارسی به معنی ستایش است. این واژه در زبان عربی صلاة و جمع آن صلواه است که در اصل به معنی دعا به کار میرفته است و در اصطلاح به معنی نماز به کار رفته است.
خداوند در آغاز پیامبری حضرت موسی (ع) به او فرمود: نماز را برای یاد من به پا دار. حضرت ابراهیم (ع) نیز از خدا خواست که او و فرزندانش را از نمازگزاران قرار دهد. دین اسلام نماز را از واجبات قرار داده است. در این دین عبادت خدا، به ویژه نماز، از اهمیت فوق العادهای برخوردار است و بسیار به آن سفارش شده است. در حدیثی از پیامبر اسلام (ص) آمده است: «دعا کلید رحمت و وضو کلید نماز و نماز کلید بهشت است.» ایشان همچنین فرمودهاند: «بهترین چیزی که بنده پس از شناخت خدا به وسیله آن به درگاه الهی تقرب پیدا میکند، نماز است.»
امام علی (ع) نیز فرمودهاند: «هر کس دو رکعت نماز بخواند و بداند چه میگوید، از نماز فارغ میشود در حالی که میان او و خدا عزوجل گناهی نیست.»اما گروهی از مردم با نمایش نماز و روزه خود قصد فریب عده دیگر را دارند. پیامبر اسلام درباره آنها فرمودهاند: «به زیادی نماز و روزه و حج و احسان و مناجات شبانه مردم نگاه نکنید؛ بلکه به راستگویی و امانتداری آنها توجه کنید.»
درست است که خداوند به نمازگزاران وعده بهشت داده است؛ اما بهتر است به این بیندیشیم که ما خدا را برای ذات مقدس خودش عبادت میکنیم و در مقابل او به اقامه نماز میپردازیم؛ چون او بزرگ و قابل ستایش است و بایستی شکر نعمتهایی را که به ما ارزانی داشته است، به جای آوریم.
بنایراین خداوند نیازی به عبادت و پرستش ما ندارد و ما از روی نیاز به عبادت به درگاه او میپردازیم. علاوه بر این نماز باعث تکامل انسان میشود. هنگامی که به نماز میایستیم، خود را به کامل مطلق متصل میکنیم و از او کمک میخواهیم که لیاقت سخن گفتن با خود را به ما بدهد. نماز خواندن در طول شبانه روز مانند آن است که انسان مأمن قلب خود را در چشمه زلال معنوی شستشو دهد و آلودگی و گناه از دامان او پاک شود.
انشا در مورد پاییز احساسی
پاییز همان فصلی است که در آن برگ درختان میریزند و در زیر پای رهگذران بیتفاوت خش خش میکنند. پاییز شاید همان فصل غفلت است و رخوت شاید هم نه فصل هوشیاری و تدبر است؛ چه فرقی میکند که در پاییز خواب باشی یا بیدار مهم آن است که پاییز کار خودش را میکند. به دقت و حوصله دست به کار آراستن میشود؛ آراستن درختها، شهرها، باغها و زمین به زرد و سرخ و قهوهای برگها؛ به قطرات گاه نم نم و گاه شرشر باران و به باد که میوزد.پاییز همان فصل دل انگیزی است که گاه رویاییاش میخوانند همان فصلی که میتوانی در آن ساعتها از پنجره اتاق به درخت روبروی خانه نگاه کنی و خسته نشوی.پاییز همان دل انگیزانه ایست که گاه هوس میکنی زیر بارانش بی روسری در کوچه قدم بزنی تا موهایت خیس شوند.پاییز همان مادر رقص خرامان برگهاست که به ناز و عشوه تمام چرخ زنان از آسمان بر سرت میبارند، و تو سریع تر میروی تا زیر برگهایش برسی و با خودت بگویی این یکی به افتخار من افتاد. پاییز همان موسیقی خوش خش خش برگهاست. همان برگهای خرامان که این بار هوس میکنی کفشهایت را در آوری تا موسیقی هبوط برگها پاهایت را قلقلک کند.پاییز همان فصل درختان لخت خرمالو است که سرخی خرمالوهایش ر ا به همه عرضه میدارد.همان فصل قاصدکهای شیطون که برایت خبر میآورند، خبرهای خوش، خبرهایی که هیچ وقت نمیرسند وتو باز هم آنها را بر میداری و فوت میکنی و با نگاهت تعقیبشان میکنی تا در آبی ابری آسمان پاییز گم شوند. آه عجب این پاییز برگ زیر هزار رنگ خوش مینشیند در چشم و خیال من …و من از ورای سفیدی دیوارهای اتاقم همه را، همه را خوب خوب میدانم؛ دیگر جادههای پاییز را از حفظ شدهام.