صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
آن زمان کارزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
گلچین زیباترین اشعار عاشقانه حافظ شیرازی
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شبنشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غمپرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشتهی صبرم به مقراض غمت ببریدهشد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرمرو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشکبارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانهی وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالمآرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتادو
ان راز که در دل بنهفتم بدر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که بدام که در افتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشتهٔ دل زنده که بر یکدگر افتاد
بس تجربه کردیم درین دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد بر افتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چکند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون بسر افتاد
اگر بمذهب تو خون عاشقست مباح
صلاح ما همه آنست کان تراست صلاح
سوادِ زلف سیاه تو جاعلالظلمات
بیاض روی چو ماه تو فالق الاصباح
ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچهٔ ابرو و تیر چشم نجاح
ز دیدهام شده یک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در میان آن ملاّح
لب چو آب حیات تو هست قوّت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح
بداد لعل لبت بوسهٔ بصد زاری
گرفت کام دلم زو بصد هزار الحاح
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
همیشه تا که بود متّصل مسا و صباح
صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح
عشقبازی و جوانی و شرابِ لعلفام
مجلس انس و حریفِ همدم و شربِ مدام
ساقیِ شکر دهان و مطربِ شیرینسخن
همنشینی نیککردار و ندیمی نیکنام
شاهدی از لطف و پاکی رشکِ آب زندگی
دلبری در حُسن و خوبی غیرتِ ماه تمام
بزمگاهی دلنشان چون قصرِ فردوسِ برین
گلشنی پیرامُنش چون روضهٔ دارالسلام
صفنشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحباسرار و حریفان دوستکام
بادهٔ گلرنگِ تلخِ تیزِ خوشخوارِ سَبُک
نُقلش از لعلِ نگار و نَقلش از یاقوت خام
غمزهٔ ساقی به یغمایِ خرد آهخته تیغ
زُلفِ جانان از برای صید دل گسترده دام
نکته دانیِ بذلهگو چون حافظ شیرینسخن
بخشش آموزی جهانافروز چون حاجی قوام
هر که این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
و آن که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام
شعر عاشقانه حافظ كوتاه
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها
که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها
ببوی نافهٔ کآخر صبا زان طرّه بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
بمی سجّاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خودکامی ببدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ما تلقَ من تهوی دَعِ الدّنیا و اَهملها
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم