در این بخش اشعار عاشقانه، احساسی و زیبای هوشنگ ابتهاج (سایه) را ارائه کرده ایم. امیدواریم این مجموعه شعر کوتاه و بلند هوشنگ ابتهاج مورد توجه شما قرار گیرد.
اشعار زیبا و عاشقانه هوشنگ ابتهاج
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
هر نفس عشق می کشد ما را
همچنین عاشقیم تا نفسیستآستین بر جهان برافشانم
گر به دامان دوست دسترسیست
چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد.هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود.
پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق آغاز کردیمرا آواز دادی ، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردی
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزمبرخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
ﺩﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ
ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﺳﺮ ﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻠﺮﻧﮓ ﻭ ﮔﻠﮕﻮﻥ
ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺷﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﮔﺸﺖ ﺍﺯﯾﻦ ﺧﻮﻥﻧﮕﺮ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩ
ﭼﻪ ﺧﻨﺠﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺎ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩﺯﻫﺮ ﺧﻮﻥ ﺩﻟﯽ ﺳﺮﻭﯼ ﻗﺪﺍﻓﺮﺍﺷﺖ
ﺯ ﻫﺮ ﺳﺮﻭﯼ ﺗﺬﺭﻭﯼ ﻧﻐﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯ ﺗﺬﺭﻭ ﺍﺳﺖ
ﺩﻻ ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﻥ ﺳﺮﻭ ﺍﺳﺖ
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسندآنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشتمردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندشباغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر استشاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است
حکایت از چهکنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله سوزان و آه سرد اینجاستنگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری است
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاستبیا که مسئله ی بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاستبهار آن سوی دیوار ماند و باد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاستبه روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاستجدایی از زن و فرزند سایه جان! سهل است
تو را ز خویش جدا میکنند ، درد اینجاست!
باز طوفان شب است
هول بر پنجره می کوبد مشتشعله می لرزد در تنهایی
باد فانوس مرا خواهد کشت …؟
ارغوان
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را برمیگرداندره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیستنفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته استاندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزدارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزدارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم میگذرند؟ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باشتو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیستاین همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
اشعار دو بیتی و عاشقانه هوشنگ ابتهاج
خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم
گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم
تیر غم دنیا به دل ما نرسد
زخم دل عاشق از کمانی دگرستاین ره، تو به زهد و علم نتوانی یافت
گنج غم عشق را نشانی دگرست …
دلی که پیش تو ره یافت
باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق
از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم
در این شب تار
وگرنه چون سحرم
بی تو
یک نفس نرود
بی مرغ آشیانه چه خالی ست
خالی تر آشیانه مرغی
جفت خود جداست
آه ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند
صد ره به رخ تو در گشودم من
بر تو دل خویش را نمودم منجان مایه ی آن امید لرزان را
چندان که تو کاستی، فزودم منمی سوختم و مرا نمی دیدی
امروز نگاه کن که دودم منتا من بودم نیامدی، افسوس!
وانگه که تو آمدی، نبودم من
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه ی تو گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد، دیدمش ودید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کآینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیستچنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشهٔ کنارش نیست
صبرِ تلخم گر بر و باری نداد
هرگزم انـدوهِ نومیـدی مبادپاره پاره از تنِ خود می بُرم
آبی از خونِ دلِ خود میخورممن درین بازی چه بردم؟باختم!
داشتم لعلِ دلی، انداختم …باختم، اما همی بُرد من است
بازیی زین دست در خوردِ من استزندگانی چیست؟ پُر بالا و پست
راست همچون سرگذشتِ یوسف استاز دو پیـراهن بلا آمد پدید
راحت از پیراهنِ سوم رسیدگر چنین خون میرود از گُردهام
دشنهی دشنامِ دشمن خوردهام
اشعار عاشقانه ابتهاج
کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
آینه ی دل مرا همدم آه می کندشاهد سرمدی تویی وین دل سالخورده من
عشق هزار ساله را بر تو گواه می کندای مه و مهر روز و شب آینه دار حُسنِ تو
حُسن، جمال خویش را در تو نگاه می کند
محتاج یک کرشمه ام ای مایه امید
این عشق را ز آفت حِرمان نگاه دارما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز، سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غمِ هم پروازند …
بانگ دریا
سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره برآید بازتن
طوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز
گریه سیب
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنهاتنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب
محتاج یک کرشمه ام ای مایهٔ امید
این عشق را ز آفت حِرمان نگاه دارما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
چه خواهی از سر من
ای سیاهی شب هجران
سپید کردی چشمم در انتظار سپیده …
شعر ابتهاج درباره ایران
ای ایران ای سرای امید بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسیداگر چه دلها پر خون است شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون است
من آن ابرم که میخواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارددل تنگم غریب این در و دشت
نمیداند کجا سر می گذارد …
چشم گریان تو نازم، حال دیگرگون ببین
گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببینبر نتابید این دل نازک غم هجران دوست
یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببینمانده ام با آب چشم و آتش دل، ساقیا
چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببینرشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار
ای گشوده دست یغمای خزان، اکنون ببینسایه دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه
تیغ هجران است اینجا، موج موج خون ببین
با منِ بیکسِ تنها شده
یارا تو بمان،
همه رفتند از ایـن خانه
خدا را تو بمان،
منِ بی برگِ خزاندیـده
دگر رفتنیام!
تو همه بار و بری
تازه بهارا تو بمان
اشعار بلند هوشنگ ابتهاج
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم
آشوب عشق آن قد و بالاست در دلمخوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلمخاموشی لبم نه ز بیداری و رضاست
از چشم من ببین که چه غوغاست در دلممن نای خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلمدستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلمزین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلمباری امید خویش بدلداریم فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلمگم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم
خاک سیه مباش که کس برنگیردت
آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی
سحرگاه در چمن خوشرنگ شد گل
نگاهش کردم و دلتنگ شد گلبه دل گفتم که ناز است این، میندیش
چو دستی پیش بردم سنگ شد گل
عمریست که ما منتظر باد صباییم
تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی
خوش سایه روشنی است تماشای یار را
این دود آه و شعله که بر دفترم گذشت
روزگارا قصد ایمانم مکن
زآنچه میگویم پشیمانم مکنکبریای خوبی از خوبان مگیر
فضلِ محبوبی ز محبوبان مگیرگم مکن از راه، پیشاهنگ را
دور دار از نامِ مردان، ننگ راگر بدی گیرد جهان را سربهسر
از دلم امیّد خوبی را مبرچون ترازویم به سنجش آوری
سنگ سودم را منه در داوری
شبچراغی چون تو، رشک آفتاب
چون شکستندت چنین خوار و خرابچون تویی دیگر کجا آید به دست
بشکند دستی که این گوهر شکست
افسانه خاموشی
چه خوش افسانه میگویی به افسونهای خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشیز موج چشم مستت، چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشیمی از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی، بی خمارست این مینوشین اگر نوشیسخنها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشینمیسنجد و میرنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوتهای خاموشی
سایه ها، زیر درختان، در غروب سبز میگریند
شاخهها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری
باد، بوی خاک ِ باران خورده میآرد
سبزهها در راهگذار ِ شب پریشانند
آه، اکنون بر کدامین دشت میبارد؟
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمیزندیکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمیزند
دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته عشق از پی هوس نرودبه بوی زلف تو دم میزنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرودچنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرودنثار آه سحر میکنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نروددلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرودفغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نروددلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرودبر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود
صبوحی
برداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در
تمام وجودش طلوع کرد
قصه آفاق
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایهی سوخته دل این طمع خام مبنددولت وصل توای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قندخوشتر از نقش توام نیست در ایینهی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسندخلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدمای دل به خیالی خرسندمن دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمندقصهی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکندسایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایهی آن سرو بلند
چون باد میروی و به خاکم فکندهای
آری برو که خانه ز بنیاد کندهایحس و هنر به هیچ، ز عشق بهشتیام
شرمی نیامدت که ز چشمم فکندها ی؟اشکم دود به دامن و چون شمع صبحدم
مرگم به لب نهاده غم آلود خندهایبخت از منت گرفت و دلم آن چنان گریست
کز دست کودکی بربایی پرندهایبگذشتی و ز خرمن دل شعله سرکشید
آنگه شناختم که تو برق جهندهایبی او چه بر تو می گذرد سایهای شگفت
جانت ز دست رفت و تو بی چاره زندهای
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توستآن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توستمن انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توستای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توستافسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توستکشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توستگر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توستمی را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توستپیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توستمن میگذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از توستچون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست
زیر سرپنجهی گرگیم و جگرها خون است
ای شبان دل ما نالهی نای تو کجاست؟!
این باد خوش نفس، به مراد تو می وزد
رقص درخت و عشوهٔ گل در هوای توست
داغ ماتم هاست بر جانم بسی
در دلم آهسته می گرید کسی …
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
من آن ابرم که میخواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارددل تنگم غریب این در و دشت
نمیداند کجا سر میگذارد …
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توستگوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توستروزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توستگرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توستگو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توستاین همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توستنقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توستسایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
امشب به قصه دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنیاین دُر همیشه در صدف روزگار نیست
میگویمت ولی تو کجا گوش میکنیدستم نمیرسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش میکنیدر ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش میکنیمی جوش میزند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش میکنیگر گوش میکنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش میکنیجام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش میکنیسایه چو شمع شعله در افکندهای به جمع
زین داستان که با لب خاموش میکنی
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مراجانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مراکعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مراپرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مراآینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مراگوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرانور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مراهر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مراچون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مراپرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا
همنشین جان
بی توای جان جهان، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباشهمنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباشیک دم وصلت ز عمر جاودانم خوشتر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباشدر هوای گلشن او پر گشاای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباشدر خراب آباد دنیا نامهای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش.چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز.
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباشگر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباشسایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوشتر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباش