اشعار حکیمانه و حماسی شاعر بزرگ ایرانی فردوسی را در این قسمت آریا مگ آماده کرده ایم. در ادامه مجموعه ای برگزیده از شعر شاعر پر آوازه فردوسی را گردآوری کرده ایم.

اشعار حکیمانه و حماسی فردوسی

چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید

چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای

مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من

همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد

گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من

همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش


گر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرست

چو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک

بیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

تر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا

به پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد

جهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمرد

چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم
برینیم و گردن ورا داده‌ایم


اشعار بلند حماسی فردوسی

سیاوش منم نه از پریزادگان

از ایرانم از شهر آزادگان

که ایران بهشت است یا بوستان

همی بوی مشک آید از بوستان

سپندار پاسبان ایران تو باد

ز خرداد روشن روان تو باد

ندانی که ایران نشست من است

جهان سر به زیر دو دست من است

هنر نزد ایرانیان است و بس

ندادند شیر ژیان را به کس

همه یکدلانند و یزدان شناس

به نیکی ندارند از بد هراس

دریغ است ایران که ویران شود

کنام پلنگان و شیران شود

همه جای جنگی سواران بدی

نشستن گه شهریاران بدی

چو ایران نباشد تن من مباد

بر این بوم و بر زنده یک تن مباد

همه روی یکسر به جنگ آوریم

جهان بر بد اندیش تنگ آوریم

ز بهر بر و بوم و پیوند خویش

زن و کودک وخرد و فرزند خویش

همه سر به سر تن به کشتن دهیم

از آن به که کشور به دشمن دهیم

شعر فردوسی در مورد کوروش کبیر

در این خاک زرخیز ایران زمین

نبودند جز مردمی پاک دین

همه کیششان مردی و داد بود

وز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان

گنه بود آزارِ کس پیششان

همه رهرو راه یزدان پاک

همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد

ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود

گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما؟

که شد مهر میهن فراموش ما

که انداخت آتش در این بوستان؟

کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟

خرد را فکندیم این سان ز کار

نبود این چنین کشور و دین ما

کجا رفت آیین دیرین ما؟

به یزدان که این کشور آباد بود

همه جای مردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارز داشت

کشاورز خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر

گرامی بد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت

نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آنروز دشمن بما چیره گشت

که ما را روان و خرد تیره گشت

از آنروز این خانه ویرانه شد

که نان آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کدخدایی کند

کشاورز باید گدایی کند

به یزدان که گر ما خرد داشتیم

کجا این سر انجام بد داشتیم

بسوزد در آتش گرت جان و تن

به از زندگی کردن و زیستن

اگر مایه زندگی بندگی است

دو صد بار مردن به از زندگی است

بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم

برون سر از این بار ننگ آوریم

بیاریم باز آب رفته بجوی

مگر زان بیابیم باز آبروی

اشعار حکیمانه و حماسی فردوسی و مجموعه شعر کوتاه و بلند با موضوعات مختلف

چو خواهی که خواری نياری به روی
به پيش زنان راز هرگز نگوي

فردوسی درباره ی زن نیک چنین می فرماید:

اگر پـارسا باشد و رایـــــزن …

یکی گــنج باشد پـراکنده زن

به ویژه که باشد به بالا بلـند …

فروهشته تا پای مشکین کمند

خردمند و با دانش و ناز و شرم …

سخن گفتن ِ نیــک و آوای نرم…


هم از زن بود دین یزدان به پای

یلان را به نیکی بود رهنمای


چو فرزند باشد به آیین و فر

گرامی به دل بر چه ماده چه نر


اشعار کوتاه فردوسی

کرا دختر آید به جای پسر

به از گور داماد ناید به در


فریب زن جادو و گرگ و شیر

فزونـست از اژدهـای دلیـر

فردوسی از زبان رستم به کاووس درباره ی سودابه می گويد :

كسی كو بود مهتر انجمن

كفن بهتر او را ز فرمان زن

سياوش ز گفتار زن شد به باد

خجسته زنی كو ز مادر نزاد

گفته شاه یمن درهنگام خواستگاری فریدون از دخترانش برای سلم تور و ایرج :

بد از من که هرگز مبادم میان

که ماده شد از تخم نره کیان

به اختر کس آن دان که دخترش نیست

چو دختر بود روشن اخترش نیست

گفته مهراب شاه به وقت فهمیدن دلبستگی زال و رودابه:

مرا گفت چون دختر آمد پدید

ببایستش اندر زمان سر برید

نکشتم بگشتم ز راه نیا

کنون ساخت بر من چنین کیمیا

گفته آسیاب به هنگام آشکار شدن عاشقی منیژه:

کرا دختر آید به جای پسر

به از گور داماد ناید به در

البته درشاهنامه ابیات مثبت راجع به زنان هم وجود دارد:


اشعار حکیمانه و حماسی فردوسی و مجموعه شعر کوتاه و بلند با موضوعات مختلف

اگر پـارسا باشد و رایـــــزن

یکی گــنـج بـاشـد پـراکـنـده زن

به ویژه که باشد به بالا بلـند

فرو هشته تا پا ی مشکین کمند

خردمند و با دانش و ناز و شرم

سخن گفتن ِ نیــک و آوای نرم


زنان را از آن نام نايد بلند

که پيوسته در خوردن و خفتنند

زن و اژدها هر دو در خاک به

جهان پاک از اين هر دو ناپاک به

زنان را ستايی سگان را ستایی

که يک سگ به از صد زن پارسای

پس پرده هر که دختر بود

اگر تاجدار است بد اختر بود

چون زن زاد دختر،دهيدش به گرگ

که نامش ضعيف است و ننگش بزرگ

که آن ترک بدپيشه و ريمن است

که هم بد نژاد است و هم بدتن است


از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج

شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز

چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر

گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس

بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بی‌نهیب

نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد

بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم

چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی

به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را

مجوی از دل عامیان راستی
که از جست‌ و جو آیدت کاستی

وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور

نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست
اگر پای گیری سر آید به دست

بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان

سخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یار

سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر

سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازه‌روی

مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را

هرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه

همه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار

چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس

به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگ

وگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستی

ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آب‌روی

چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی

تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار

همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان

که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان

ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود

نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من

بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم


اشعار حکیمانه و حماسی فردوسی و مجموعه شعر کوتاه و بلند با موضوعات مختلف

گزیده‌ای از بهترین اشعار فردوسی
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید

سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند

پذیرنده هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد

ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی

مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی

ترا از دو گیتی برآورده‌اند
به چندین میانجی بپرورده‌اند

نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار

شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین

نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین

به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست

چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا

نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد

نه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدش

نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی

ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار

زیباترین اشعار فردوسی

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد

خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای

خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر

ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده‌ی بر شده پیکرست

به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را

نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه

سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد

خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی

ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست

خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه‌ی سخته کی گنجد اوی

بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان

به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی‌کار یکسو شوی

پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه

توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود

از این پرده برتر سخن‌گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست


اشعار حکیمانه و زیبای فردوسی

سپهر اندر آن چادر قیرگون

تو گفتی شدستی به خواب اندرون

نَبُد هیچ پیدا نشیب از فراز

دلم تنگ شد زان شب دیریاز


چو پولاد زنگار خورده سپهر

تو گفتی به قیر اندر اندود چهر

فرو ماند گردون گردان به جای

شده سست خورشید را دست و پای


سپاه شب تیره بر دشت و راغ

یکی فرش گسترده از پّر زاغ

نموده ز هر سو به چشم اهرمن

چو مار سیه ، باز کرده دهن


دگرگونه آرایشی کرد ماه

بسیچ گذر کرد بر پیشگاه

شده تیره اندر سرای درنگ

میان کرده باریک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد

سپرده هوا را به زنگار و گَرد


سپاه شب تیره

شبی چون شَبَه روی شسته به قیر

نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر


همــــان گنج و دینار و کاخ بلنـــــد

نخواهــــد بدن مرترا ســـودمند

فــریــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود

بــه مشک و به عنبر، سرشته نبود

به داد و دهش یــافت آن نیگـــــوئی

تو داد و دهش کن، فریدون توئی


بیــــا تا جهــــان را به بــد نسپریم

به کوشش همه دست نیکی بریم

نبــاشد همی نیک و بـــد، پــــایدار

همـــــان به که نیکی بود یادگار


بـه آمــوختن چون فــروتن شـــوی

سخن هــای دانندگــان بشنوی

مگوی آن سخن، کاندر آن سود نیست

کز آن آتشت بهره جز دود نیست


زدانش چو جان تـــرا مـــایـه نیست

به از خامشی هیچ پیرایــه نیست

توانگر شد آنکس که خرسنـــد گشت

از او آز و تیمار در بنـــد گشت


چو گفتـــــار بیهــوده بسیــار گشت

سخنگوی در مردمی خوار گشت

به نایـافت رنجه مـکن خـــــویشتن

که تیمـار جان باشد و رنج تـن


ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست

هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس

همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود

چـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد

همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم

چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار