در این مطلب سایت آریامگ مجموعه ای از اشعار در مورد خیانت کردن و خیانت دیدن را آماده کرده ایم.

اشعار درباره خیانت

خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را..


ترک ما کردی…
ولی با هر که هستی یار باش…


شادیت را ز دور می‌ بینم
بانگ خندان صدایت
بر دلم می‌ کوبد
چه صدای زشتی
چه نوای شومی
مشت بی رحم خیانت
به سرم می‌ کوبد
من از این درد به خود می‌ پیچم
همچو کرمی زخمی
چشم مست تو برای دگری می‌ خندد
و برای من عاشق
درد بی رحم سیاهی ست
که بر این جان ترک خورده روان می‌ سازی


اشعار خیانت

 

خیانت می کنیم هر دو
ولی فرق می کنیم با هم
تو با غریبه می خندی و
من با گریه می خوابم


شعر درباره خیانت

فاجعه یعنی…
آنقدر در ت️و غرق شده ام
که از تلاقی نگاهم با دیگری
احساس…
خیانت می کنم!
عشق یعنی همین


اشعار خیانت

نگو بار گران بودیمو رفتیم
نگو نامهربان بودیمو رفتیم
بگو با دیگران بودیمو رفتیم


ای نارفیق به کدامین گناه ناکرده..

تازیانه می زنی بر اعتمادم ؟

زیر پایم را زود خالی کردی…

سلام پر مهرت را باور کنم ،

یا پاشیدن زهر خیانتت را ؟


می روی و در بیراهه ی خیانت گم میشوی
می روی و هر قدمت آفتی است و هر نگاهم شکایتیست
هراس بر وجودم چنگ می زند
مرغ شوم بر ویرانه ها می خواند
سیاهی جان می گیرد
و سایه چرکین خیانت تمامی سطح آبی قلبم را می پوشاند
باتلاق رذالتها تو را می بلعد و تو نیز تمامی روشنی ها را
ومن تنهاتر از هر غروب دیگری دست بر تن خاک می کشم
و بنگر بر زبانه های آتش درونم که به کبریت تو جان گرفت و جانم سوزاند. .


اشعار خیانت

من به یادت بودم
اما تو بی احساس
به منو احساسم
تو خیانت کردی باز
یادم از یادت رفت
بی صدا قلبم مرد
من شدم تنها تر
خاطراتت رو غم برد
بی هوس عاشق بود
این دل بیچارم
از هوس تو رفتی
من هنوز بیمارم
بی خداحافظ بود
رفتنت از پیشم
دور میشیو من
بی صداتر میشم
به تو مدیونم من
عشقو یادم دادی
عاشقت بودم من
تو به بادم دادی .


شعر بلند خیانت

خیانت کرده ای آری ولی گویم نفهمیدی

بدی از کار من بوده که تو این گونه رنجیدی

وفا را من ز تو دیدم به اسم بی وفائیها

همین بود آنجه من کردم همان بود آنچه تو دیدی

چرا بازی کنی با من خیانت از توئی هرگز

فقط یک لحظه دور از من به یک بیگانه خندیدی


اشعار خیانت

آزادگان به عشق خیانت نمی کنند
او را خصال مردم آزاده خو نبود

شهریار


هر که را دیدم خیانت کرد و رفت

هر که با من بود یار من نبود

هر که آمد بر دلم زخمی گذاشت

خود ندانستم از این غم ها چه سود


شنیدم گفته ای با او هم از عشق
شنیدم دَم زدی از بی قراری
برایش از محبت قصه گفتی
به او گفتی که او را دوست داری


بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا
مرو ای مرد که این طایفه نامردانند

شهریار


شود راحت به مردن شخص عادی
ز نامردی و یا از نامرادی

ملک الشعرا بهار


شنیدی پشت ما مردم چه گفتند؟!

شنیدی مات این تقدیر ماندند؟!

از اینکه بَندِ ما بُرید ، آنها

تمام عشق را بیهوده خواندند


اشعار خیانت

باز دیروز جهد می کردی

که ز عهد قدیم یاد آرم

سرد و بی اعتنا تو را گفتم

که «دگر دوستت نمی دارم!»

ذره های تنم فغان کردند

که، خدا را! دروغ می گوید

جز تو نامی ز کس نمی آرد

جز تو کامی ز کس نمی جوید


اگر کسی می گوید که برای تو می میرد دروغ می گوید

حقیقت را کسی می گوید  که برای تو زندگی می کند


شعر کوتاه خیانت

ساعت همیشه دروغ میگوید

من فقط

به زمان با تو بودن ایمان دارم

انجا که عقربه ها می ایستند

و من عاشقانه به تو خیره میشوم


به ما دروغ می گفتن

دردها را بزرگ که شوید فراموش می کنید

درست این است

زندگی آن قدر درد دارد که از درد نو

درد کهنه فراموش می شود


من خیانت نکردم

فقط دروغ گفتم

فقط گفتم که دوستت ندارم

تو چرا خیانت کردی

هر روز گفتی دوستت دارم

اما در خیال دیگری می رفتی


عشق از دوستی پرسید فرق ما با هم چیه؟

دوستی جواب داد

من آدمها رو با سلام آشنا میکنم تو با نگاه

من اونا رو با دروغ از هم جدا میکنم و تو با مرگ


نمی دانم چرا افتاد یادم

به ناگه خاطرات خوب باهم

نمی شد باورم هرگز که یک روز

به پایان می رسد رؤیای ما هم