در این بخش مجموعه اشعار شاعر معروف فروغ فرخزاد با مضامین عاشقانه و احساسی را (گلچین شعر کوتاه و بلند) گردآوری کرده ایم.
اشعار فروغ فرخزاد عاشقانه زیبا
شاید پرنده بود که نالید
یا باد
در میان درختان
یا من
که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست
آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد:
“خداحافظ!”
این شهر پر از صدای پای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
طناب دارت را می بافند
مردمانی که صادقانه دروغ می گویند
و عاشقانه خیانت می کنندکاش
دلها آنقدر پاک بود
که برای گفتن دوستت دارم
نیازی به قسم خوردن نبود
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان
در دستهای عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد.
شانه های تو
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
شانه های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
شانه های تو
برجهای آهنین
جلوه شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من بر روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار
شانه های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله های کوه
شانه های تو
قبله گاه دیدگان پر نیاز من
شانه های تو
مهر سنگی نماز من
شعر زیبای فروغ فرخزاد
آه ای مرد که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ایهیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای ؟هیچ میدانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم ؟هیچ میدانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم ؟گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهدآری اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مرده ام جان میدهدهرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان تو را جویم به کامخلوتی میخواهم و آغوش تو
خلوتی میخواهم ولبهای جامفرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده هستی دهمبستری میخواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب تو را مستی دهمآه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ایاین کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای
گل سرخ چه می خواهم
من تو باشم ، تو ، پای تا سر توزندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ، بار دیگر توآنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشدبا تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشدبس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراهاسر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاهابس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزمزیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه ی تو آویزمآری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداستمن به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
اشعار زیبای فروغ فرخزاد
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
من از تو میمردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من میرفتی
تو در من میخواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی میپیمودم
تو با من میرفتی
تو در من میخواندی
تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نمیشد
تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
تو با چراغهایت میآمدی به کوچهء ما
تو با چراغهایت میآمدی
وقتی که بچه ها میرفتند
و خوشه های اقاقی میخوابیدند
و من در آینه تنها میماندم
تو با چراغهایت میآمدی
تو دستهایت را میبخشیدی
تو چشمهایت را میبخشیدی
تو مهربانیت را میبخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را میبخشیدی
تو مثل نور سخی بودی
تو لاله ها را میچیدی
و گیسوانم را میپوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی میلرزیدند
تو لاله ها را میچیدی
تو گونه هایت را میچسباندی
به اضطراب پستان هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونه هایت را میچسباندی
به اضطراب پستان هایم
و گوش میدادی
به خون من که ناله کنان میرفت
و عشق من که گریه کنان میمرد
تو گوش میدادی
اما مرا نمیدیدی
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید حال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند باد وصال
ناله می لرزد ،می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
آن کلاغی که پرید از فراز سرما
و فرو رفت، در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی
پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر…
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ،صبر کن ،صبر
لیکن او رفت ،بی گفتگو رفت….
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتند
و از میان پنجرههای پریده رنگ خانهی ماهیها
شب ها صدای سرفه میآید…
شعر کوتاه عاشقانه زیبا از فروغ فرخزاد
دوستت میدارم
دوستت میدارم
یک لحظه از مقابل چشمم
دور نمیشوی،
نفسم از یادت میگیرد
و خونم در قلبم طغیان میکند.
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟
اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش ،ترا یاد میکنم
دل بسته ام به او و تو اورا عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد میکنم
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنیست
آه ای صدای زندانی!
آیا شِکوه ی یاس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها…
قسمتی از شعر وصل
دیر آمدی و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم
افسوس! ما خوشبخت و آرامیم
افسوس! ما دلتنگ و خاموشیمخوشبخت، زیرا دوست می داریم
دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست!
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود می خواند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس می گذرد :
صبور ،
سنگین ،
سرگردان .
تنِ صدها ترانه میرقصد
در بلورِ ظریفِ آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
میدود همچو خون
به رگهایم…
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظهٔ تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را…
آه، گوئی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر کرده
یا نسیمی در این ره متروک
دامن از عطر یاس تر کرده
من مثل حس گمشدگی وحشت اورم
اما خدای من …
ایا چگونه میشود از من ترسید…؟!
من، من که هیچگاه جز بادبادکی
سبک و ولگرد بر پشت بامهای
مه الوده ی اسمان چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه ی تابستان
موشی بنام”مرگ” جویده است…
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچهای هست که قلب من آنرا
از محلههای کودکیام دزدیده است
مرداب های الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موش های موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود،و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ گنگ را
با لکه ی درشت سیاهی
در مشقهای خود تصویر می کردند.
من صفای عشق میخواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش رااو تنی میخواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
وقتی در آسمان
دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه میشود
به سورههای رسولانِ سرشکسته
پناه آورد؟
این جهان
پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را میبوسند؛
در ذهن خود طنابِ دار تو را میبافند…
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پُر شَوَم
از قطره های کوچک باران
از قلب های رشد نکرده
از حجم کودکان به دنیا نیامده
بگذار پُر شَوَم
شاید که عشق من
گهواره ی تولد عیسای دیگری باشد
وقتی که زندگی من هیچ چیز نبود
هیچ چیز
به جز تیک تیک ساعت دیواری
دریافتم که
باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم…
کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا میچیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی
نغمه من..
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
دیگرم گرمی نمیبخشی
عشق ، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام ، از عشق هم خسته…
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده
نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعلههای بنفش که در ذهن پاک پنجرهها میسوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود
در کوچه باد میآمد
این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد می آمد
آن چنان آلودهست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون تو را مینگرممثل این است که از پنجرهای
تک درختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان مینگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریانهای مغشوش آب روان مینگرمشب و روز
شب و روز
شب و روزبگذار
که فراموش کنم.تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا
میگشاید در
برهوت آگاهی؟بگذار
که فراموش کنم.
کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش
ای خانه های روشن شکاک
که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر
بر بامهای آفتابیتان تاب میخورندمرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل
که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال میکند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه میآمیزد
…سفر حجمی در خط زمان
و بـه حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
کـه ز مهمانی یک آینه بر میگرددو بدینسانست
کـه کسی می میرد
و کسی میماندفروغ فرخزاد
سکوت چیست…
اي یگانه ترین یار
سکوت چیست به جز حرفهای ناگفته…
من از گفتن می مانماما زبان گنجشکان
زبان زندگی
جمله های جاری جشن طبیعت اسـتفروغ فرخزاد